معارف نهج البلاغه در شعر شاعران نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف نهج البلاغه در شعر شاعران - نسخه متنی

محمد دشتی؛ [برای موسسه تحقیقاتی امیرالمومنین (ع )]

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


خطبه 217-نكوهش دنيا


سختيهاى دنيا

دار بالبلاء محفوفه

امام "ع" درباره دنيا فرمود:

"خانه اى است كه به بلا و دشوارى احاطه شده است".

جامى:

در حيز زمانه ز شادى نشان مجوى++

چيزى كه وافر است در اين تنگنام غم است

[ ديوان كامل جامى، ص 15. ]

صائب تبريزى:

نمى داند كسى در عشق قدر درد محنت را++

كه استمرار نعمت مى كند بى قدر نعمت را

غبار لازمه ى آسيا بود صائب++

امان ز حادثه آسمان چه مى جويى

مردان ز راه درد به درمان رسيده اند++

صائب عزيز دار دل دردمند را

بى ابر مشكل است تماشاى آفتاب++

صائب نظاره ى رخ او در نقاب كن

عارفانى كه ازين رشته سرى يافته اند++

بى خبر گشته ز خود تا خبرى يافته اند

سالها مركز پرگار حوادث شده اند++

تا ازين دايره ها پا ز سرى يافته اند

[ كليات صائب تبريزى، ص 81 و 880 و 49 و 815. ]

انورى:

هر بلائى، كز آسمان، خيزد++

گرچه بر ديگرى قضا باشد

بر زمين نارسيده مى پرسد++

خانه ى انورى كجا باشد

[ ديوان انورى. ]

شيخ بهائى:

دنيا كه دلت ز حسرت او زار است++

سرتاسر او تمام محنت بار است

بالله كه دولتش نيرزد به جوى++

تالله كه نام بردنش هم عار است

[ ديوان شيخ بهائى، ص 167. ]

فيض كاشانى:

نشود كام بر دل ما رام++

پس بنا كام بگذريم از كام

چون كه آرام مى برند آخر++

ما نگيريم از نخست آرام

عيش بيغش به كام دل چون نيست++

ما بسازيم با بلا ناكام

[ ديوان فيض كاشانى، ص 245. ]

دنياى پرفريب

دار... بالغدر معروفه

"دنيا خانه اى است كه به مكر و فريب مشهور است".

جامى:

در حيز زمانه ز شادى نشان مجوى++

چيزى كه وافر است در اين تنگنا غم است

[ ديوان كامل جامى، ص 15. ]

صائب تبريزى:

عالم معقول بر هر كس كه صائب جلوه كرد++

بشمرد موج سراب اين عالم محسوس را

[ كليات صائب تبريزى، ص 138. ]

ناصرخسرو:

ديوى است جهان صعب و فريبنده مر او را++

هشيار و خردمند نجسته است همانا

[ ديوان ناصرخسرو، ص 5. ]

شيخ بهائى:

دنيا كه دلت ز حسرت او زار است++

سرتاسر او تمام محنت بار است

بالله كه دولتش نيرزد به جوى++

تالله كه نام بردنش هم عار است

نان و حلوا چيست اى فرزانه مرد++

منصب دنياست گرد آن مگرد

گر بيا لايى از آن دست و دهان++

روى آسايش نبينى در جهان

آنكه نامش مايه بدنامى است++

آنكه نامش سر بسر ناكامى است

آنكه هر ساعت نهان از خاص و عام++

كاسه ى زهرت فرو ريزد به كام

اى خوش آن مقبل كه ترك دين نكرد++

كام زين حلوا و نان شيرين نكرد

[ ديوان شيخ بهائى، ص 167 و 131. ]

زندگى نكوهيده ى دنيا

"الدنيا" العيش فيها مذموم

"خوشگزرانى و زندگى در دنيا نكوهيده است".

مولوى:

سرى بر آر كه تا ما رويم بر سر عيش++

دمى چو جان مجرد رويم در بر عيش

ز مرگ خويش شنيدم پيام عيش ابد++

زهى خدا كه كند مرگ را پيمبر عيش

بنام عيش بريدند ناف هستى ما++

بروز عيد بزاديم ما ز ما در عيش

بپرس عيش چه باشد برون شدن زين عيش++

كه عيش صورت چون حلقه ايست بر در عيش

درون پرده ز ارواح عيش صورتهاست++

ز عكس ايشان اين پرده شد مصور عيش

وجود چون زر خود را به عيش ده نه بغم++

كه خاك بر سر آن زر كه نيست در خور عيش

بگويمت كه چرا چرخ مى زند گردون++

كيش به چرخ در آورد تاب اختر عيش

[ ديوان كليات شمس تبريزى، ص 500. ]

ناپايدارى دنيا

"الامم الماضيه" فاستبدلوا بالقصور المشيده... و القبور اللاطئه الملحده

"كاخ نشينان كه زندگى را در رفاه و كاخ نشينى سپرى كرده اند، سرانجام آن قصرهاى فراخ و مستحكم را رها كرده و در گور تنگ و تاريك آرميده اند".

ناصرخسرو:

چند رفتند از آن قصور بلند++

بهتر و برتر از تو سوى قبور؟

[ ديوان ناصرخسرو، ص 76. ]

مولوى:

صد مصر مملكت ز تعدى خراب شد++

صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد

صد برج حرص و بخل بخندق در افتاد++

صد بخت نيم خواب بكلى بخواب شد

آن شاه راه غيب بر آن قوم بسته بود++

وان ماه زنگ ظلم بزيز حجاب شد

وان چشم كوچو برق همى سوخت خلق را++

در نوحه اوفتاد و بگريه سحاب شد

وان دل كه صد هزار دل از وى كباب بود++

در آتش خداى كنون او كباب شد

[ ديوان كليات شمس تبريزى، ص 355. ]

شهريار:

اى رفيقان ديار دنيا++

اين چه يارى است شما را بخدا

تا كه با خاك هم آغوش شديم++

وه كه يكباره فراموش شديم

مسكنم مهد فراموشان است++

اين همان وادى خاموشان است

ياد آن انجمن آرائى من++

رحمت آريد به تنهائى من

گاه و بيگاه گذارم بكنيد++

گذر گاهگذارم بكنيد

وا مگيريد از اينخاك قدم++

بنشنيد به خاكم يكدم

[ ديوان شهريار، جلد 1، ص 688. ]

خطبه 218-دعائى از آن حضرت


على و عشق الهى

اللهم انك آنس الانسين لاوليائك... آنسهم ذكرك و ان صبت عليهم المصائب لجووا الى الاستجاره بك علما بان ازمه الامور بيدك و مصادرها عن قضائك

"خدايا تو براى دوستانت مانوس ترين مونسى!... اينان با ياد و ذكر تو مانوس اند و آنگاه كه مصيبت ها و سختى ها به آنان يورش آورند، به تو پناهنده گشته و مى دانند كه سررشته همه ى كار بدست توست و مبدء همه گونه پيشامدها براساس قضاء توست".

سعدى:

آن نه تنهاست كه با ياد تو انسى دارد++

تا نگويى كه مرا طاقت تنهايى هست

[ كليات سعدى "غزليات"، ص 452. ]

مولوى:

چو جان زار بلاديده با خدا گويد++

كه جز تو هيچ ندارم چه خوش بود به خدا

جوابش آيد از آن سو كه من ترا پس از اين++

به هيچ كس نگذارم چه خوش بود به خدا

[ ديوان شمس تبريزى، ص 130. ]

باباطاهر عريان:

خوشا آنانكه الله يارشان بى++

كه حمد و قل هوالله كارشان بى

خوشا آنان كه دايم در نمازند++

بهشت جاودان بازارشان بى

[ ديوان باباطاهر عريان، ص 69. ]

اقبال لاهورى:

زانكه ملت را حيات از عشق اوست++

برگ و ساز كاينات از عشق اوست

روح را جز عشق او آرام نيست++

عشق او روزى است كو را شام نيست

هر كه عاشق شد جمال ذات را++

اوست سيد جمله موجودات را

عاشقان خود را به يزدان مى دهند++

عقل تاويلى به قربان مى دهند

[ ديوان اقبال لاهورى، ص 192 و 278 و 283. ]

سعدى:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج++

كه نه راحت رسد ز خلق، نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست++

كاين دل هر دو در تصرف اوست

گرچه تير از كمان همى گذرد++

از كماندار بيند اهل خرد

[ كليات سعدى "گلستان"، ص 60. ]

فيض كاشانى:

يك نفس بى ياد جانان بر نمى آيد مرا++

ساعتى بى شور و مستى سر نمى آيد مرا

سر به سر گشتم جهان را خشك و ترديدم بسى++

جز جمال او به چشم تر نمى آيد مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقى++

يك نفس بى عيش و عشرت سر نمى آيد مرا

غير وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فيض++

درى از درياى فكرت بر نمى آيد مرا

گر سخن گويم دگر از عشق خواهم گفت و بس++

جز حديث عشق در دفتر نمى آيد مرا

[ ديوان فيض كاشانى، ص 21-20. ]

امام خمينى "ره":

خم ابروى كجت قبله ى محراب من است++

تاب گيسوى تو خود راز تب و تاب من است

اهل دل را به نياش اگر آدابى هست++

ياد ديدار رخ و موى تو آداب من است

[ ديوان اشعار امام خمينى "ره"، ص 57. ]

امير وحيدالدين مسعود:

خداى خرد بخش روزى رسان++

پناه فقيران، كس بى كسان

سنائى:

دستگير است بى كسان را او++

نپسندد چو ما خسان را او

[ امثال و حكم، ج 2، ص 719. ]

امام خمينى "ره":

غمى خواهم كه غمخوارم تو باشى++

دلى خواهم دل آزارم تو باشى

جهان را يك جوى ارزش نباشد++

اگر يارم اگر يارم تو باشى

ببوسم چوبه ى دارم به شادى++

اگر در پاى آن دارم تو باشى

به بيمارى دهم جان و سر خود++

اگر يار و پرستارم تو باشى

شوم اى دوست پرچمدار هستى++

در آن روزى كه سردارم تو باشى

رسد جانم به فوق قاب قوسين++

كه خورشيد شب تارم تو باشى

كشم بار امانت با دلى زار++

امانت دار اسرارم تو باشى

رازى است مرا راز گشائى خواهم++

دردى است به جانم و دوائى خواهم

گر طور نديدم و نخواهم ديدن++

در طول دل از تو جاى پائى خواهم

گر دوست وفايى نكند بر درويش++

با جان و دلم از او جفايى خواهم

[ ديوان اشعار امام خمينى "ره"، ص 181 و 161. ]

هجرى تفرشى:

اى ياد تو پيوسته انيس دل ناشاد++

گر از تو فراموش كنم از كه كنم ياد

[ گلزار ادب، ص 370. ]

نراقى:

اى خدا، اى نااميدان را اميد++

اى ز تو شام سيه صبح سفيد

اى ز آغازت ازل آگاه نى++

وى به انجامت ابد را راه نى

اى چراغ زندگى روشن ز تو++

سبز و خرم شاخسار تن ز تو

اى تو روزى بخش هر جا زنده اى++

اى تو عذر آموز هر شرمنده اى

اى تسلى بخش هر غمگين دلى++

اى ز تو آسان ز هر جا مشكلى

اى بهشت روضه ى رضوان من++

اى تو هم جانان من هم جان من

اى خلاصى بخش در زندان اسير++

اى ز پا افتادگان را دستگير

اى دواى درد بى درمان ز تو++

اى شفاى سينه ى سوزان ز تو

[ ديوان مثنوى طاقديس، ص 156. ]

قلب عاشق خدا

و قلوبهم اليك ملهوفه

"خدايا دلهاى آنان شيداى تو است".

عطار نيشابورى:

گر ندارى شاديى اى از وصل يار++

خيز بارى ماتم هجران بدار

گر نمى بينى جمال يار، تو++

خيز منشين، مى طلب اسرار، تو

چند گويم اين دلم از درد راه++

خون شد و يك دم نيامد مرد راه

اشك چون باران روان كرد آنزمان++

گشت حاصل صد جهان درد آنزمان

درد حاصل كن كه درمان درد تست++

در دو عالم داروى جان، درد تست

هر كه را دردى است درمانش مباد++

هر كه درمان خواهد، او جانش مباد

مرد بايد تشنه و بى خورد و خواب++

تشنه ى كو، تا ابد نرسد به آب؟

[ ديوان عطار نيشابورى "منطق الطير"، ص 195 و 206 و 228 و 247. ]

مولوى:

خالى از خود بود و پر از عشق دوست++

پس ز كوزه آن تراود كاندر اوست

[ صور معانى، ص 285. ]

كوثر همدانى:

ممكن نبود ز قيد هستى رستن++

و از خلق بريدن و به حق پيوستن

الا به ارادت حقيقى با دوست++

دل بستن و از قيد علائق جستن

[ حديقه الشعراء، ج 2، ص 1463. ]

همايى:

در پاى كوى تو سرما مى توان بريد++

نتوان بريدن از سر كوى تو پاى ما

گيرم كه بركنى دل سنگين ز مهر من++

مهر از دلم چگونه توانى كه بركنى

مولوى:

گوش من از گفت غير او كراست++

او مرا از جان شيرين جان تر است

[ فرهنگ معين، ج 2، ص 2708 و ج 1، ص 1209. ]

امام خمينى "ره":

عشق نگار سر سويد اى جان ماست++

ما خاكسار كوى تو تا در توان ماست

با خلديان بگو كه شما و قصور خويش++

آرام ما به سايه ى سرو روان ماست

فردوس و هر چه هست در آن قسمت رقيب++

رنج و غمى كه مى رسد از او از آن ماست

با مدعى بگو كه تو و جنت النعيم++

ديدار يار حاصل سر نهان ماست

اين باهشان و علم فروشان و صوفيان++

مى نشنوند آنچه كه ورد زبان ماست

[ امثال و حكم، ج 3، ص 1181. ]

مولوى:

عشق آن بگزين كه جمله انبياء++

يافتند از عشق او كار و كيا

[ امثال و حكم، ج 3، ص 1181. ]

فيض كاشانى:

يك نفس بى ياد جانان بر نمى آيد مرا++

ساعتى بى شور و مستى سر نمى آيد مرا

سر به سر گشتم جهان را خشك و تر ديدم بسى++

جز جمال او به چشم تر نمى آيد مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقى++

يك نفس بى عيش و عشرت سر نمى آيد مرا

غير وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فيض++

درى از درياى فكرت بر نمى آيد مرا

گر سخن گويم دگر از عشق خواهم گفت و بس++

جز حديث عشق در دفتر نمى آيد مرا

[ ديوان فيض كاشانى، ص 20 و 21. ]

هاتف اصفهانى:

بر كشور جان شاهى ز اندوه دل آگاهى++

شادش چه نمى خواهى غمگين تر از اين باد

[ ديوان هاتف اصفهانى، ص 74. ]

سيد قطب الدين فارسى:

ز ما غائب ولى اندر حضور است++

عليم از سر ما يخفى الصدور است

[ حديقه الشعراء، ج 2، ص 1433. ]

مولوى:

عاشق از حق چون غذا يابد رحيق++

عقل آنجا گم شود گم اى رفيق

عقل جزوى عشق را منكر شود++

گرچه بنمايد كه صاحب سر شود

زيرك و داناست اما نيست نيست++

تا فرشته 'لا' نشد اهريمنى است

[ مثنوى معنوى، د 1، ص 41. ]

نظامى گنجوى:

فلك جز عشق محرابى ندارد++

جهان بى خاك عشق آبى ندارد

غلام عشق شو كانديشه اين است++

همه صاحبدلان را پيشه اين است

اگر بى عشق بودى جان عالم++

كه بودى زنده در دوران عالم

كسى كز عشق خالى شد فسرده است++

گرش صد جان بود بى عشق مرده است

فيض كاشانى:

زر وجود من از عشق غير، شد خالص++

به بوته ى غم او تا گداز مى بينم

وفاى اوست وفا و جفاى اوست وفا++

وفا جفا شود ار امتياز مى بينم

عناى او همه راحت، غمش، همه شادى ست++

بلاى اوست عطا سوز و ساز مى بينم

جنون عشق بدست آورم شوم استاد++

شهنشهى كنم و مير هر امير شوم

دوم ز مملكت عقل تا فلات جنون++

بشير اهل جنون باشم و نذير شوم

اگر اسير شوم عشق را اسيرى به++

كه چون اسير شوم عشق را امير شوم

اى وصل تو جانفزاى عاشق++

وى ياد تو دلگشاى عاشق

ذكر خوش تو حلاوت او++

نام تو گره گشاى عاشق

اى روى تو والضحى و مويت++

و الليل اذا سجاى عاشق

[ ديوان فيض كاشانى، ص 249 و 267 و 230. ]

ابوسعيد ابوالخير:

مجنون تو كوه راز صحرا نشناخت++

ديوانه ى عشق تو سر از پا نشناخت

هر كس به توره يافت ز خود گم گرديد++

آنكس كه تو را شناخت خود را نشناخت

[ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 6. ]

حافظ:

گر مريد راه عشقى فكر بدنامى مكن++

شيخ صنعان خرقه رهن خانه ى خمار داشت

وقت آن شيرين قلندر خوش كه در اطوار سير++

ذكر تسبيح ملك در حلقه ى زنار داشت

چشم حافظ زير بام قصر آن حورى سرشت++

شيوه ى جنات تجرى تحتها الانهار داشت

[ فرهنگ تلميحات، ص 368. ]

ديوان نزارى قهستانى:

تويى كه بر تو نباشد مرا نظير و بدل++

منم كه از تو نگردم جدا به تيغ اجل

بيا كه در همه عالم به مهربانى ما++

كسى كه عاشق صادق دگر نبيند بل

[ فرهنگ معين، ج 1، ص 561. ]

فيض كاشانى:

از دنيى اكتفا به تمتع كن و بمان++

كين ناقبول قابل عقد دوام نيست

كامى مجو ز دهر كه ناكاميست كام++

كامى كه دل درو نتوان بست كام نيست

زاهد كجا و عاشق شوريده سر كجا++

هرگز ميان اين دو نفر التيام نيست

زور بازوى يقينش رفع هر شك مى كند++

هر كه از لوح هستى خويش را حك مى كند

طرفه العينى به معراج حقايق مى رسد++

هر كه خود را با براق عشق هم تك مى كند

صيقلى كن لوح دل را از رياضات بدن++

صيقل دل چشم جان را كار عينك مى كند

عقل خود بين افكند در دل ز فكرت عقده ها++

عشق را نازم كه دستش عقده ها فك مى كند

عشق اگر بر موسى جانت تجلى آورد++

صد چو طور هستى موهوم مندك مى كند

عشق اگر الملك لى گويد و گر خاموش شود++

مو بموى عاشقان فرياد لك لك مى كند

[ ديوان فيض كاشانى، ص 36 و 157. ]

مولوى:

بر دل من كه جاى تست كار گه وفاى تست++

هر نفسى همى زنى زخم سنان چرا چرا

گوهر نو به گوهرى برد سبق ز مشترى++

جان و جهان همى برى جان و جهان چرا چرا

چشمه خضر و كوثرى زاب حيات خوشترى++

زاتش هجر تو منم خشك دهان چرا چرا

مهر تو جان نهان بود مهر تو بى نشان بود++

در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

در ميان پرده ى خون عشق را گلزارها++

عاشقان را با جمال عشق بى چون كارها

عقل گويد شش جهت حدست و بيرون راه نيست++

عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها

عقل بازارى بديد و تاجرى آغاز كرد++

عشق ديده زان سوى بازار او بازارها

اى بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق++

ترك منبرها بگفته بر شده بردارها

عاشقان دردكش را در درونه ذوق ها++

عاقلان تيره دل را در درون انكارها

عقل گويد پا منه كاندر فنا جز خار نيست++

عشق گويد عقل را كاندر تو است آن خارها

هين خمش كن خار هستى راز پاى دل بكن++

تا ببينى در درون خويشتن گلزارها

در ميان عاشقان عاقل مبا++

خاصه در عشق چنين شيرين لقا

دور بادا عاقلان از عاشقان++

دور بادا بوى گلخن از صبا

گر در آيد عاقلى گو راه نيست++

ور در آيد عاشقى صد مرحبا

عقل تا تدبير و انديشه كند++

رفته باشد عشق تا هفتم سما

عقل تا جويد شتر از بهر حج++

رفته باشد عشق بر كوه صفا

عقل بفروش و جمله حيرت خر++

كه ترا سود ازين خريد آيد

نه از آن حالتى است اى عاقل++

كه درو عقل كس به ديد آيد

نشود باز اين چنين قفلى++

گر همه عقل ها كليد آيد

[ كليات شمس تبريزى، ص 69 و 99 و 116 و 396. ]

ابوسعيد ابوالخير:

اى كرده غمت غارت هوش دل ما++

درد تو شده خانه فروش دل ما

رمزى كه مقدسان از او محرومند++

عشق تو مرا و گفت به گوش دل ما

[ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 4. ]

فيض كاشانى:

اهتدوا بالعشق طلاب الرشد++

گم شود آن كوره ديگر رود

من به فتراك غم عشق كسى++

بسته ام دل را به حبل من مسد

چشمه خضر است آن نوش دهان++

منع تشنه از زلالت كى رسد

فيض را محروم از وصلت مكن++

كو ندارد غير عشقت مستند

[ ديوان فيض كاشانى، ص 143. ]

ابوسعيد ابوالخير:

با كوى تو هر كه را سر و كار افتد++

از مسجد و دير و كعبه بيزار افتد

گر زلف تو در كعبه فشاند دامن++

اسلام به دست و پاى زنار افتد

[ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 26. ]

رودكى:

نيست فكرى به غير يار مرا++

عشق شد در جهان غيار

[ غيار: شغل. ] مرا

[ فرهنگ معين، ج 2، ص 2589. ]

صائب تبريزى:

آنرا كه عشق نيست چه لذت و زندگى است++

آنرا كه جان ستان نبود جان چه مى كند

بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق++

يوسف از دامان پاك خود به زندان مى شود

عشق است كه اكسير بقاء خاك در اوست++

از هر دو جهان، سير شدن ما حضر اوست

بى عشق، دل از هر دو جهان سير نگردد++

اين فيض ز تاثير نسيم سحر اوست

بارها كاويده ام خاكستر افلاك را++

غير داغ عشق، صائب اخگرى در كار نيست

جنون طرازى ما نيست صائب امروزى++

ميان ما و جنون آشنائى ازل است

خوشا سرى كه ز تدبير عقل نوميد است++

كه سال و ماه به ديوانه سر بسر عيد است

رتبه ى عشق، به تدريج بلندى گيرد++

باده چون پير بود نشنه جوان مى گردد

اسير عشق تو دلتنگ از الم نشود++

حجاب خنده اين كبك كوه غم نشود

محيط عشق حقيقى در انتظار شما است++

گذر چو سيل بهار از پل مجاز كنيد

[ ديوان صائب تبريزى، ص 342 و 323 و 185 و 384. ]

فيض كاشانى:

زنده آن سر كو بود سوداى عشق++

حبذا آن دل كه باشد جاى عشق

از سر شوريده ى من كم مباد++

تا قيامت آتش سوداى عشق

خارها در دل به خون مى پرورم++

بو كه روزى بشكفد گلهاى عشق

خويش را كردم تهى از غير دوست++

تا وجودم پر شد از غوغاى عشق

تا ننوشى باده از جام فنا++

مست كى گردد سر از صهباى عشق

ناله ميكن فيض زيرا خوش بود++

ناله هاى زار در سوداى عشق

عشق درديست از خزانه ى خاص++

عشق را كى دهند جز به خواص

جهد كن تا ز اهل عشق شوى++

كه به جز عشق نيست راه خلاص

گر فلاطونى و ندارى عشق++

عامى عامى نئى نئى ز خواص

عمر بى عشق اگر گذشت ترا++

اوفتادى ولات حين مناص

عام باشى و عشق هست ترا++

مى شوى عنقريب خاص الخاص

هر كه را عشق يار مى باشد++

زبده ى روزگار مى باشد

[ ديوان فيض كاشانى، ص 229 و 214 و 180. ]

مولوى:

عشق آن خوشتر كز او بلاها خيزد++

عاشق نبود كه از بلا پرهيزد

مردانه كسى بود كه در شيوه ى عشق++

چون عشق بجان رسد ز جان بگريزد

[ كليات شمس تبريزى، ص 1380. ]

ناطق رشتى:

اى مهر تو جا گرفته در سينه ى ما++

كس ره نبرد جز تو به گنجينه ى ما

آيينه ى دل ز گريه صيقل زده ايم++

تا دوست كند جلوه در آيينه ى ما

[ حديقه الشعراء، ج 3، ص 1823. ]

ابوسعيد ابوالخير:

از ديده ى سنگ خون چكاند غم تو++

بيگانه و آشنا نداند غم تو

دم دركشم و غمت همه نوش كنم++

تا از پس من بكس نماند غم تو

اى پير و جوان دهر شاد از غم تو++

فارغ دل هيچ كس مباد از غم تو

مسكين من بيچاره درين عالم خاك++

سرگردانم چو گرد باد از غم تو

دوزخ شررى ز آتش سينه ى ماست++

جنت اثرى زين دل گنجينه ى ماست

فارغ ز بهشت و دوزخ اى دل خوش باش++

با درد و غمش كه يار ديرينه ى ماست

[ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 82 و 105. ]

فيض كاشانى:

نعيم زاهدان حور و قصور است++

نعيم عاشقان ديدار باشد

جحيم بى غمان دود است و آتش++

جحيم ما فراق يار باشد

نه پيچم از بلاى دوست گردن++

كه در عشق امتحان بسيار باشد

بهشت فيض باشد عشق جانان++

ز اشكش تحتها الانهار باشد

[ ديوان فيض كاشانى، ص 167. ]

حافظ:

يا رب اين آتش كه در جان من است++

سرد كن زآن سان كه كردى بر خليل

نظيرى:

بگو منصور از زندان انا الحق گو برون آيد++

كه دين عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها

[ فرهنگ تلميحات، ص 63 و 136. ]

وحشى بافقى:

قرب سخن مقصد اقصاى ماست++

ساحت آن ملك طرب جاى ماست

هست سخن شاهد دلجوى ما++

در طلب اوست تكاپوى ما

شب همه شب ما و تمناى او++

خواب نداريم ز سوداى او

از اثر بود سخن بود ماست++

روى سخن قبله مقصود ماست

هست به محراب سخن روى ما++

سجده گه ما سر زانوى ما

شب دم از افسانه ى او مى زنيم++

روز در خانه ى او مى زنيم

[ ديوان وحشى بافقى، ص 397. ]

فيض كاشانى:

بهشت و خلد و نعيمش كى التفات افتد++

كسى كه حسن رخ دوست در نظر دارد

بهشت يك طرف و عشق يك طرف چو نهند++

غلام همت آنم كه باده بردارد

نهال زهد اگر سدره گردد و طوبى++

درخت عشق جمال حبيب بردارد

ز زهد خشك لقاى حبيب نتوان چيد++

درخت عشق بود آنكه اين ثمر دارد

سر پر غرور زاهد به خيال حور خرسند++

دل بى قرار عاشق سر زلف يار دارد

بر زاهدان نخوانى غزل و قصيده اى فيض++

كه تراست شعر و زاهد همه خشك بار دارد

[ ديوان فيض كاشانى، ص 163 و 164. ]

مومن و ياد خدا

اللهم... ان اوحشتهم الغربه آنسهم ذكرك

"خدايا!... آنان كه به تو، توكل دارند، هنگام تنهائى و غربت ياد تو مونس دل آنان است".

امام خمينى "ره":

با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور، ولى++

چه توان كرد كه بانگ جرسى نيست مرا

تو دعاى منى، تو ذكر منى++

ذكر و فكر و دعا نمى خواهم

ابروى تو قبله ى نمازم باشد++

ياد تو گره گشاى رازم باشد

از هر دو جهان بر فكنم روى نياز++

گر گوشه ى چشمت به نيازم باشد

جز تو در محفل دلسوختگان ذكرى نيست++

اين حديثى است كه آغازش و پايانش نيست

[ ديوان اشعار امام خمينى "ره"، ص 41 و 160 و 207 و 66. ]

ابوسعيد ابوالخير:

يادت كنم ارشاد و اگر غمگينم++

نامت برم ار خيزم اگر بنشينم

با ياد تو خو كرده ام اى دوست چنانك++

در هر چه نظر كنم ترا مى بينم

[ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 65. ]

مولوى:

عاشقان را گرچه در باطن جهانى ديگر است++

عشق آن دلدار ما را ذوق و جانى ديگرست

سينه هاى روشنان بس غيب ها دانند ليك++

سينه ى عشاق او را غيب دانى ديگرست

بس زبان حكمت اندر شوق سرش گوش شد++

زانك مر اسرار او را ترجمانى ديگرست

[ ديوان كليات شمس تبريزى. ]

قضا و قدر الهى

بان ازمه الامور بيدك و مصادرها عن قضائك

"خدايا دوستانت مى دانند كه سر رشته ى همه امور، در دست تو و مصدر همه كارها، قضاء تو است".

سعدى:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج++

كه نه راحت رسد ز خلق، نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست++

كين دل هر دو در تصرف اوست

گرچه تير از كمان همى گذرد++

از كماندار بيند، اهل خرد

[ كليات سعدى "گلستان"، ص 60. ]

حافظ:

نه به تنها همه حيوان و نباتات و جماد++

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

[ فرهنگ معين، ج 4، ص 4660. ]

انورى:

خداى كار چو بر بنده اى فرو بندد++

به هر چه دست زند رنج دل بيفزايد

وگر به طيع شود زود نزد همچون خودى++

ز بهر چيزى خوار و نژند باز آيد

چو اعتقاد كند كز كسش نبايد چيز++

خداى قدرت والاى خويش بنمايد

به دست بنده ز حل و عقد چيزى نيست++

خداى بندد كار و خداى بگشايد

[ ديوان انورى، ج 2، ص 637. ]

درخواست از خدا

اللهم... فدلنى على مصالحى و خذ بقلبى الى مراشدى

"خدايا! مرا بدانچه كه مصلحت من در آن است راهنمائى كن و خانه ى دلم را به نور هدايت خويش، روشن دار!".

اقبال لاهورى:

بده آن دل كه مستى هاى او از بادى خويش است++

بگير آن دل كه از خود رفته و بيگانه انديش است

بده آن دل بده آن دل كه گيتى را فراگيرد++

بگير اين دل بگير اين دل كه در بند كم و بيش است

اين دل كه مرا دادى لبريز يقين بادا++

اين جام جهان بينم روشن تر از اين بادا

[ ديوان اقبال لاهورى، ص 129. ]

عفو و عدل الهى

اللهم احملنى على عفوك و لا تحملنى على عدلك

"بار خدا! با عفو خويش با من رفتار كن نه با عدل خود".

سعدى:

بساز با من رنجور ناتوان اى يار++

ببخش بر من مسكين بينوا اى دوست

[ كليات سعدى "غزليات"، ص 449. ]

جامى:

با او به فضل كار كن اى مفضل كريم++

كز عدل تو به فضل تو مى آورند پناه

جامى اگر ز لطف تو عذر گناه خواست++

لطفى نما و در گذران اين گناه ازو

[ ديوان جامى، ص 90 و 654. ]

وحشى:

جرم است سرا پاى من خاك نهاد++

ليكن بودم به عفو او خاطر شاد

اى واى اگر عفو نباشد اى واى++

فرياد اگر جرم نبخشد فرياد

[ ديوان وحشى بافقى، ص 342. ]

عطار نيشابورى:

خالقا پروردگارا منعما++

پادشاها كار سازا مكرما

قايم مطلق تويى اما به ذات++

وز جوانمردى ببايى در صفات

تو كريم مطلقى اى كردگار++

عفو كن از هر چه رفت و در گذار

[ ديوان عطار "منطق الطير"، ص 259. ]

وحشى بافقى:

جرم مى آيد ز من تا عفو مى آيد ز تو++

رحم را حدى است از حد رفت اين بارم بكش

ندارد راه فكرم روشنايى++

ز لطفت پرتوى دارم گدايى

اگر لطف تو نبود پرتو انداز++

كجا فكر و كجا گنجينه راز

ولى لطف تو گر نبود به صد رنج++

پشيزى كس نيابد ز آن همه گنج

به راه اين اميد پيچ در پيچ++

مرا لطف تو مى بايد دگر هيچ

[ ديوان وحشى بافقى، ص 95 و 487. ]

سعدى:

بر در كعبه سائلى ديدم++

كه همى گفت و مى گريستى خوش

مى نگويم كه طاعتم بپذير++

قلم عفو، بر گناهم كش

[ كليات سعدى "گلستان"، ص 71. ]

/ 246