خطبه 217-نكوهش دنيا
سختيهاى دنيا
دار بالبلاء محفوفه
امام "ع" درباره دنيا فرمود:
"خانه اى است كه به بلا و دشوارى احاطه شده است".
جامى:
در حيز زمانه ز شادى نشان مجوى++
چيزى كه وافر است در اين تنگنام غم است [ ديوان كامل جامى، ص 15. ]
صائب تبريزى:
نمى داند كسى در عشق قدر درد محنت را++
كه استمرار نعمت مى كند بى قدر نعمت را
غبار لازمه ى آسيا بود صائب++
امان ز حادثه آسمان چه مى جويى
مردان ز راه درد به درمان رسيده اند++
صائب عزيز دار دل دردمند را
بى ابر مشكل است تماشاى آفتاب++
صائب نظاره ى رخ او در نقاب كن
عارفانى كه ازين رشته سرى يافته اند++
بى خبر گشته ز خود تا خبرى يافته اند
سالها مركز پرگار حوادث شده اند++
تا ازين دايره ها پا ز سرى يافته اند [ كليات صائب تبريزى، ص 81 و 880 و 49 و 815. ]
انورى:
هر بلائى، كز آسمان، خيزد++
گرچه بر ديگرى قضا باشد
بر زمين نارسيده مى پرسد++
خانه ى انورى كجا باشد [ ديوان انورى. ]
شيخ بهائى:
دنيا كه دلت ز حسرت او زار است++
سرتاسر او تمام محنت بار است
بالله كه دولتش نيرزد به جوى++
تالله كه نام بردنش هم عار است [ ديوان شيخ بهائى، ص 167. ]
فيض كاشانى:
نشود كام بر دل ما رام++
پس بنا كام بگذريم از كام
چون كه آرام مى برند آخر++
ما نگيريم از نخست آرام
عيش بيغش به كام دل چون نيست++
ما بسازيم با بلا ناكام [ ديوان فيض كاشانى، ص 245. ]
دنياى پرفريب
دار... بالغدر معروفه
"دنيا خانه اى است كه به مكر و فريب مشهور است".
جامى:
در حيز زمانه ز شادى نشان مجوى++
چيزى كه وافر است در اين تنگنا غم است [ ديوان كامل جامى، ص 15. ]
صائب تبريزى:
عالم معقول بر هر كس كه صائب جلوه كرد++
بشمرد موج سراب اين عالم محسوس را [ كليات صائب تبريزى، ص 138. ]
ناصرخسرو:
ديوى است جهان صعب و فريبنده مر او را++
هشيار و خردمند نجسته است همانا [ ديوان ناصرخسرو، ص 5. ]
شيخ بهائى:
دنيا كه دلت ز حسرت او زار است++
سرتاسر او تمام محنت بار است
بالله كه دولتش نيرزد به جوى++
تالله كه نام بردنش هم عار است
نان و حلوا چيست اى فرزانه مرد++
منصب دنياست گرد آن مگرد
گر بيا لايى از آن دست و دهان++
روى آسايش نبينى در جهان
آنكه نامش مايه بدنامى است++
آنكه نامش سر بسر ناكامى است
آنكه هر ساعت نهان از خاص و عام++
كاسه ى زهرت فرو ريزد به كام
اى خوش آن مقبل كه ترك دين نكرد++
كام زين حلوا و نان شيرين نكرد [ ديوان شيخ بهائى، ص 167 و 131. ]
زندگى نكوهيده ى دنيا
"الدنيا" العيش فيها مذموم
"خوشگزرانى و زندگى در دنيا نكوهيده است".
مولوى:
سرى بر آر كه تا ما رويم بر سر عيش++
دمى چو جان مجرد رويم در بر عيش
ز مرگ خويش شنيدم پيام عيش ابد++
زهى خدا كه كند مرگ را پيمبر عيش
بنام عيش بريدند ناف هستى ما++
بروز عيد بزاديم ما ز ما در عيش
بپرس عيش چه باشد برون شدن زين عيش++
كه عيش صورت چون حلقه ايست بر در عيش
درون پرده ز ارواح عيش صورتهاست++
ز عكس ايشان اين پرده شد مصور عيش
وجود چون زر خود را به عيش ده نه بغم++
كه خاك بر سر آن زر كه نيست در خور عيش
بگويمت كه چرا چرخ مى زند گردون++
كيش به چرخ در آورد تاب اختر عيش [ ديوان كليات شمس تبريزى، ص 500. ]
ناپايدارى دنيا
"الامم الماضيه" فاستبدلوا بالقصور المشيده... و القبور اللاطئه الملحده
"كاخ نشينان كه زندگى را در رفاه و كاخ نشينى سپرى كرده اند، سرانجام آن قصرهاى فراخ و مستحكم را رها كرده و در گور تنگ و تاريك آرميده اند".
ناصرخسرو:
چند رفتند از آن قصور بلند++
بهتر و برتر از تو سوى قبور؟ [ ديوان ناصرخسرو، ص 76. ]
مولوى:
صد مصر مملكت ز تعدى خراب شد++
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل بخندق در افتاد++
صد بخت نيم خواب بكلى بخواب شد
آن شاه راه غيب بر آن قوم بسته بود++
وان ماه زنگ ظلم بزيز حجاب شد
وان چشم كوچو برق همى سوخت خلق را++
در نوحه اوفتاد و بگريه سحاب شد
وان دل كه صد هزار دل از وى كباب بود++
در آتش خداى كنون او كباب شد [ ديوان كليات شمس تبريزى، ص 355. ]
شهريار:
اى رفيقان ديار دنيا++
اين چه يارى است شما را بخدا
تا كه با خاك هم آغوش شديم++
وه كه يكباره فراموش شديم
مسكنم مهد فراموشان است++
اين همان وادى خاموشان است
ياد آن انجمن آرائى من++
رحمت آريد به تنهائى من
گاه و بيگاه گذارم بكنيد++
گذر گاهگذارم بكنيد
وا مگيريد از اينخاك قدم++
بنشنيد به خاكم يكدم [ ديوان شهريار، جلد 1، ص 688. ]
خطبه 218-دعائى از آن حضرت
على و عشق الهى
اللهم انك آنس الانسين لاوليائك... آنسهم ذكرك و ان صبت عليهم المصائب لجووا الى الاستجاره بك علما بان ازمه الامور بيدك و مصادرها عن قضائك
"خدايا تو براى دوستانت مانوس ترين مونسى!... اينان با ياد و ذكر تو مانوس اند و آنگاه كه مصيبت ها و سختى ها به آنان يورش آورند، به تو پناهنده گشته و مى دانند كه سررشته همه ى كار بدست توست و مبدء همه گونه پيشامدها براساس قضاء توست".
سعدى:
آن نه تنهاست كه با ياد تو انسى دارد++
تا نگويى كه مرا طاقت تنهايى هست [ كليات سعدى "غزليات"، ص 452. ]
مولوى:
چو جان زار بلاديده با خدا گويد++
كه جز تو هيچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آيد از آن سو كه من ترا پس از اين++
به هيچ كس نگذارم چه خوش بود به خدا [ ديوان شمس تبريزى، ص 130. ]
باباطاهر عريان:
خوشا آنانكه الله يارشان بى++
كه حمد و قل هوالله كارشان بى
خوشا آنان كه دايم در نمازند++
بهشت جاودان بازارشان بى [ ديوان باباطاهر عريان، ص 69. ]
اقبال لاهورى:
زانكه ملت را حيات از عشق اوست++
برگ و ساز كاينات از عشق اوست
روح را جز عشق او آرام نيست++
عشق او روزى است كو را شام نيست
هر كه عاشق شد جمال ذات را++
اوست سيد جمله موجودات را
عاشقان خود را به يزدان مى دهند++
عقل تاويلى به قربان مى دهند [ ديوان اقبال لاهورى، ص 192 و 278 و 283. ]
سعدى:
گر گزندت رسد ز خلق مرنج++
كه نه راحت رسد ز خلق، نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست++
كاين دل هر دو در تصرف اوست
گرچه تير از كمان همى گذرد++
از كماندار بيند اهل خرد [ كليات سعدى "گلستان"، ص 60. ]
فيض كاشانى:
يك نفس بى ياد جانان بر نمى آيد مرا++
ساعتى بى شور و مستى سر نمى آيد مرا
سر به سر گشتم جهان را خشك و ترديدم بسى++
جز جمال او به چشم تر نمى آيد مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقى++
يك نفس بى عيش و عشرت سر نمى آيد مرا
غير وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فيض++
درى از درياى فكرت بر نمى آيد مرا
گر سخن گويم دگر از عشق خواهم گفت و بس++
جز حديث عشق در دفتر نمى آيد مرا [ ديوان فيض كاشانى، ص 21-20. ]
امام خمينى "ره":
خم ابروى كجت قبله ى محراب من است++
تاب گيسوى تو خود راز تب و تاب من است
اهل دل را به نياش اگر آدابى هست++
ياد ديدار رخ و موى تو آداب من است [ ديوان اشعار امام خمينى "ره"، ص 57. ]
امير وحيدالدين مسعود:
خداى خرد بخش روزى رسان++
پناه فقيران، كس بى كسان
سنائى:
دستگير است بى كسان را او++
نپسندد چو ما خسان را او [ امثال و حكم، ج 2، ص 719. ]
امام خمينى "ره":
غمى خواهم كه غمخوارم تو باشى++
دلى خواهم دل آزارم تو باشى
جهان را يك جوى ارزش نباشد++
اگر يارم اگر يارم تو باشى
ببوسم چوبه ى دارم به شادى++
اگر در پاى آن دارم تو باشى
به بيمارى دهم جان و سر خود++
اگر يار و پرستارم تو باشى
شوم اى دوست پرچمدار هستى++
در آن روزى كه سردارم تو باشى
رسد جانم به فوق قاب قوسين++
كه خورشيد شب تارم تو باشى
كشم بار امانت با دلى زار++
امانت دار اسرارم تو باشى
رازى است مرا راز گشائى خواهم++
دردى است به جانم و دوائى خواهم
گر طور نديدم و نخواهم ديدن++
در طول دل از تو جاى پائى خواهم
گر دوست وفايى نكند بر درويش++
با جان و دلم از او جفايى خواهم [ ديوان اشعار امام خمينى "ره"، ص 181 و 161. ]
هجرى تفرشى:
اى ياد تو پيوسته انيس دل ناشاد++
گر از تو فراموش كنم از كه كنم ياد [ گلزار ادب، ص 370. ]
نراقى:
اى خدا، اى نااميدان را اميد++
اى ز تو شام سيه صبح سفيد
اى ز آغازت ازل آگاه نى++
وى به انجامت ابد را راه نى
اى چراغ زندگى روشن ز تو++
سبز و خرم شاخسار تن ز تو
اى تو روزى بخش هر جا زنده اى++
اى تو عذر آموز هر شرمنده اى
اى تسلى بخش هر غمگين دلى++
اى ز تو آسان ز هر جا مشكلى
اى بهشت روضه ى رضوان من++
اى تو هم جانان من هم جان من
اى خلاصى بخش در زندان اسير++
اى ز پا افتادگان را دستگير
اى دواى درد بى درمان ز تو++
اى شفاى سينه ى سوزان ز تو [ ديوان مثنوى طاقديس، ص 156. ]
قلب عاشق خدا
و قلوبهم اليك ملهوفه
"خدايا دلهاى آنان شيداى تو است".
عطار نيشابورى:
گر ندارى شاديى اى از وصل يار++
خيز بارى ماتم هجران بدار
گر نمى بينى جمال يار، تو++
خيز منشين، مى طلب اسرار، تو
چند گويم اين دلم از درد راه++
خون شد و يك دم نيامد مرد راه
اشك چون باران روان كرد آنزمان++
گشت حاصل صد جهان درد آنزمان
درد حاصل كن كه درمان درد تست++
در دو عالم داروى جان، درد تست
هر كه را دردى است درمانش مباد++
هر كه درمان خواهد، او جانش مباد
مرد بايد تشنه و بى خورد و خواب++
تشنه ى كو، تا ابد نرسد به آب؟ [ ديوان عطار نيشابورى "منطق الطير"، ص 195 و 206 و 228 و 247. ]
مولوى:
خالى از خود بود و پر از عشق دوست++
پس ز كوزه آن تراود كاندر اوست [ صور معانى، ص 285. ]
كوثر همدانى:
ممكن نبود ز قيد هستى رستن++
و از خلق بريدن و به حق پيوستن
الا به ارادت حقيقى با دوست++
دل بستن و از قيد علائق جستن [ حديقه الشعراء، ج 2، ص 1463. ]
همايى:
در پاى كوى تو سرما مى توان بريد++
نتوان بريدن از سر كوى تو پاى ما
گيرم كه بركنى دل سنگين ز مهر من++
مهر از دلم چگونه توانى كه بركنى
مولوى:
گوش من از گفت غير او كراست++
او مرا از جان شيرين جان تر است [ فرهنگ معين، ج 2، ص 2708 و ج 1، ص 1209. ]
امام خمينى "ره":
عشق نگار سر سويد اى جان ماست++
ما خاكسار كوى تو تا در توان ماست
با خلديان بگو كه شما و قصور خويش++
آرام ما به سايه ى سرو روان ماست
فردوس و هر چه هست در آن قسمت رقيب++
رنج و غمى كه مى رسد از او از آن ماست
با مدعى بگو كه تو و جنت النعيم++
ديدار يار حاصل سر نهان ماست
اين باهشان و علم فروشان و صوفيان++
مى نشنوند آنچه كه ورد زبان ماست [ امثال و حكم، ج 3، ص 1181. ]
مولوى:
عشق آن بگزين كه جمله انبياء++
يافتند از عشق او كار و كيا [ امثال و حكم، ج 3، ص 1181. ]
فيض كاشانى:
يك نفس بى ياد جانان بر نمى آيد مرا++
ساعتى بى شور و مستى سر نمى آيد مرا
سر به سر گشتم جهان را خشك و تر ديدم بسى++
جز جمال او به چشم تر نمى آيد مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقى++
يك نفس بى عيش و عشرت سر نمى آيد مرا
غير وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فيض++
درى از درياى فكرت بر نمى آيد مرا
گر سخن گويم دگر از عشق خواهم گفت و بس++
جز حديث عشق در دفتر نمى آيد مرا [ ديوان فيض كاشانى، ص 20 و 21. ]
هاتف اصفهانى:
بر كشور جان شاهى ز اندوه دل آگاهى++
شادش چه نمى خواهى غمگين تر از اين باد [ ديوان هاتف اصفهانى، ص 74. ]
سيد قطب الدين فارسى:
ز ما غائب ولى اندر حضور است++
عليم از سر ما يخفى الصدور است [ حديقه الشعراء، ج 2، ص 1433. ]
مولوى:
عاشق از حق چون غذا يابد رحيق++
عقل آنجا گم شود گم اى رفيق
عقل جزوى عشق را منكر شود++
گرچه بنمايد كه صاحب سر شود
زيرك و داناست اما نيست نيست++
تا فرشته 'لا' نشد اهريمنى است [ مثنوى معنوى، د 1، ص 41. ]
نظامى گنجوى:
فلك جز عشق محرابى ندارد++
جهان بى خاك عشق آبى ندارد
غلام عشق شو كانديشه اين است++
همه صاحبدلان را پيشه اين است
اگر بى عشق بودى جان عالم++
كه بودى زنده در دوران عالم
كسى كز عشق خالى شد فسرده است++
گرش صد جان بود بى عشق مرده است
فيض كاشانى:
زر وجود من از عشق غير، شد خالص++
به بوته ى غم او تا گداز مى بينم
وفاى اوست وفا و جفاى اوست وفا++
وفا جفا شود ار امتياز مى بينم
عناى او همه راحت، غمش، همه شادى ست++
بلاى اوست عطا سوز و ساز مى بينم
جنون عشق بدست آورم شوم استاد++
شهنشهى كنم و مير هر امير شوم
دوم ز مملكت عقل تا فلات جنون++
بشير اهل جنون باشم و نذير شوم
اگر اسير شوم عشق را اسيرى به++
كه چون اسير شوم عشق را امير شوم
اى وصل تو جانفزاى عاشق++
وى ياد تو دلگشاى عاشق
ذكر خوش تو حلاوت او++
نام تو گره گشاى عاشق
اى روى تو والضحى و مويت++
و الليل اذا سجاى عاشق [ ديوان فيض كاشانى، ص 249 و 267 و 230. ]
ابوسعيد ابوالخير:
مجنون تو كوه راز صحرا نشناخت++
ديوانه ى عشق تو سر از پا نشناخت
هر كس به توره يافت ز خود گم گرديد++
آنكس كه تو را شناخت خود را نشناخت [ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 6. ]
حافظ:
گر مريد راه عشقى فكر بدنامى مكن++
شيخ صنعان خرقه رهن خانه ى خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش كه در اطوار سير++
ذكر تسبيح ملك در حلقه ى زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حورى سرشت++
شيوه ى جنات تجرى تحتها الانهار داشت [ فرهنگ تلميحات، ص 368. ]
ديوان نزارى قهستانى:
تويى كه بر تو نباشد مرا نظير و بدل++
منم كه از تو نگردم جدا به تيغ اجل
بيا كه در همه عالم به مهربانى ما++
كسى كه عاشق صادق دگر نبيند بل [ فرهنگ معين، ج 1، ص 561. ]
فيض كاشانى:
از دنيى اكتفا به تمتع كن و بمان++
كين ناقبول قابل عقد دوام نيست
كامى مجو ز دهر كه ناكاميست كام++
كامى كه دل درو نتوان بست كام نيست
زاهد كجا و عاشق شوريده سر كجا++
هرگز ميان اين دو نفر التيام نيست
زور بازوى يقينش رفع هر شك مى كند++
هر كه از لوح هستى خويش را حك مى كند
طرفه العينى به معراج حقايق مى رسد++
هر كه خود را با براق عشق هم تك مى كند
صيقلى كن لوح دل را از رياضات بدن++
صيقل دل چشم جان را كار عينك مى كند
عقل خود بين افكند در دل ز فكرت عقده ها++
عشق را نازم كه دستش عقده ها فك مى كند
عشق اگر بر موسى جانت تجلى آورد++
صد چو طور هستى موهوم مندك مى كند
عشق اگر الملك لى گويد و گر خاموش شود++
مو بموى عاشقان فرياد لك لك مى كند [ ديوان فيض كاشانى، ص 36 و 157. ]
مولوى:
بر دل من كه جاى تست كار گه وفاى تست++
هر نفسى همى زنى زخم سنان چرا چرا
گوهر نو به گوهرى برد سبق ز مشترى++
جان و جهان همى برى جان و جهان چرا چرا
چشمه خضر و كوثرى زاب حيات خوشترى++
زاتش هجر تو منم خشك دهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود مهر تو بى نشان بود++
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا
در ميان پرده ى خون عشق را گلزارها++
عاشقان را با جمال عشق بى چون كارها
عقل گويد شش جهت حدست و بيرون راه نيست++
عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازارى بديد و تاجرى آغاز كرد++
عشق ديده زان سوى بازار او بازارها
اى بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق++
ترك منبرها بگفته بر شده بردارها
عاشقان دردكش را در درونه ذوق ها++
عاقلان تيره دل را در درون انكارها
عقل گويد پا منه كاندر فنا جز خار نيست++
عشق گويد عقل را كاندر تو است آن خارها
هين خمش كن خار هستى راز پاى دل بكن++
تا ببينى در درون خويشتن گلزارها
در ميان عاشقان عاقل مبا++
خاصه در عشق چنين شيرين لقا
دور بادا عاقلان از عاشقان++
دور بادا بوى گلخن از صبا
گر در آيد عاقلى گو راه نيست++
ور در آيد عاشقى صد مرحبا
عقل تا تدبير و انديشه كند++
رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جويد شتر از بهر حج++
رفته باشد عشق بر كوه صفا
عقل بفروش و جمله حيرت خر++
كه ترا سود ازين خريد آيد
نه از آن حالتى است اى عاقل++
كه درو عقل كس به ديد آيد
نشود باز اين چنين قفلى++
گر همه عقل ها كليد آيد [ كليات شمس تبريزى، ص 69 و 99 و 116 و 396. ]
ابوسعيد ابوالخير:
اى كرده غمت غارت هوش دل ما++
درد تو شده خانه فروش دل ما
رمزى كه مقدسان از او محرومند++
عشق تو مرا و گفت به گوش دل ما [ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 4. ]
فيض كاشانى:
اهتدوا بالعشق طلاب الرشد++
گم شود آن كوره ديگر رود
من به فتراك غم عشق كسى++
بسته ام دل را به حبل من مسد
چشمه خضر است آن نوش دهان++
منع تشنه از زلالت كى رسد
فيض را محروم از وصلت مكن++
كو ندارد غير عشقت مستند [ ديوان فيض كاشانى، ص 143. ]
ابوسعيد ابوالخير:
با كوى تو هر كه را سر و كار افتد++
از مسجد و دير و كعبه بيزار افتد
گر زلف تو در كعبه فشاند دامن++
اسلام به دست و پاى زنار افتد [ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 26. ]
رودكى:
نيست فكرى به غير يار مرا++
عشق شد در جهان غيار [ غيار: شغل. ] مرا [ فرهنگ معين، ج 2، ص 2589. ]
صائب تبريزى:
آنرا كه عشق نيست چه لذت و زندگى است++
آنرا كه جان ستان نبود جان چه مى كند
بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق++
يوسف از دامان پاك خود به زندان مى شود
عشق است كه اكسير بقاء خاك در اوست++
از هر دو جهان، سير شدن ما حضر اوست
بى عشق، دل از هر دو جهان سير نگردد++
اين فيض ز تاثير نسيم سحر اوست
بارها كاويده ام خاكستر افلاك را++
غير داغ عشق، صائب اخگرى در كار نيست
جنون طرازى ما نيست صائب امروزى++
ميان ما و جنون آشنائى ازل است
خوشا سرى كه ز تدبير عقل نوميد است++
كه سال و ماه به ديوانه سر بسر عيد است
رتبه ى عشق، به تدريج بلندى گيرد++
باده چون پير بود نشنه جوان مى گردد
اسير عشق تو دلتنگ از الم نشود++
حجاب خنده اين كبك كوه غم نشود
محيط عشق حقيقى در انتظار شما است++
گذر چو سيل بهار از پل مجاز كنيد [ ديوان صائب تبريزى، ص 342 و 323 و 185 و 384. ]
فيض كاشانى:
زنده آن سر كو بود سوداى عشق++
حبذا آن دل كه باشد جاى عشق
از سر شوريده ى من كم مباد++
تا قيامت آتش سوداى عشق
خارها در دل به خون مى پرورم++
بو كه روزى بشكفد گلهاى عشق
خويش را كردم تهى از غير دوست++
تا وجودم پر شد از غوغاى عشق
تا ننوشى باده از جام فنا++
مست كى گردد سر از صهباى عشق
ناله ميكن فيض زيرا خوش بود++
ناله هاى زار در سوداى عشق
عشق درديست از خزانه ى خاص++
عشق را كى دهند جز به خواص
جهد كن تا ز اهل عشق شوى++
كه به جز عشق نيست راه خلاص
گر فلاطونى و ندارى عشق++
عامى عامى نئى نئى ز خواص
عمر بى عشق اگر گذشت ترا++
اوفتادى ولات حين مناص
عام باشى و عشق هست ترا++
مى شوى عنقريب خاص الخاص
هر كه را عشق يار مى باشد++
زبده ى روزگار مى باشد [ ديوان فيض كاشانى، ص 229 و 214 و 180. ]
مولوى:
عشق آن خوشتر كز او بلاها خيزد++
عاشق نبود كه از بلا پرهيزد
مردانه كسى بود كه در شيوه ى عشق++
چون عشق بجان رسد ز جان بگريزد [ كليات شمس تبريزى، ص 1380. ]
ناطق رشتى:
اى مهر تو جا گرفته در سينه ى ما++
كس ره نبرد جز تو به گنجينه ى ما
آيينه ى دل ز گريه صيقل زده ايم++
تا دوست كند جلوه در آيينه ى ما [ حديقه الشعراء، ج 3، ص 1823. ]
ابوسعيد ابوالخير:
از ديده ى سنگ خون چكاند غم تو++
بيگانه و آشنا نداند غم تو
دم دركشم و غمت همه نوش كنم++
تا از پس من بكس نماند غم تو
اى پير و جوان دهر شاد از غم تو++
فارغ دل هيچ كس مباد از غم تو
مسكين من بيچاره درين عالم خاك++
سرگردانم چو گرد باد از غم تو
دوزخ شررى ز آتش سينه ى ماست++
جنت اثرى زين دل گنجينه ى ماست
فارغ ز بهشت و دوزخ اى دل خوش باش++
با درد و غمش كه يار ديرينه ى ماست [ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 82 و 105. ]
فيض كاشانى:
نعيم زاهدان حور و قصور است++
نعيم عاشقان ديدار باشد
جحيم بى غمان دود است و آتش++
جحيم ما فراق يار باشد
نه پيچم از بلاى دوست گردن++
كه در عشق امتحان بسيار باشد
بهشت فيض باشد عشق جانان++
ز اشكش تحتها الانهار باشد [ ديوان فيض كاشانى، ص 167. ]
حافظ:
يا رب اين آتش كه در جان من است++
سرد كن زآن سان كه كردى بر خليل
نظيرى:
بگو منصور از زندان انا الحق گو برون آيد++
كه دين عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها [ فرهنگ تلميحات، ص 63 و 136. ]
وحشى بافقى:
قرب سخن مقصد اقصاى ماست++
ساحت آن ملك طرب جاى ماست
هست سخن شاهد دلجوى ما++
در طلب اوست تكاپوى ما
شب همه شب ما و تمناى او++
خواب نداريم ز سوداى او
از اثر بود سخن بود ماست++
روى سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روى ما++
سجده گه ما سر زانوى ما
شب دم از افسانه ى او مى زنيم++
روز در خانه ى او مى زنيم [ ديوان وحشى بافقى، ص 397. ]
فيض كاشانى:
بهشت و خلد و نعيمش كى التفات افتد++
كسى كه حسن رخ دوست در نظر دارد
بهشت يك طرف و عشق يك طرف چو نهند++
غلام همت آنم كه باده بردارد
نهال زهد اگر سدره گردد و طوبى++
درخت عشق جمال حبيب بردارد
ز زهد خشك لقاى حبيب نتوان چيد++
درخت عشق بود آنكه اين ثمر دارد
سر پر غرور زاهد به خيال حور خرسند++
دل بى قرار عاشق سر زلف يار دارد
بر زاهدان نخوانى غزل و قصيده اى فيض++
كه تراست شعر و زاهد همه خشك بار دارد [ ديوان فيض كاشانى، ص 163 و 164. ]
مومن و ياد خدا
اللهم... ان اوحشتهم الغربه آنسهم ذكرك
"خدايا!... آنان كه به تو، توكل دارند، هنگام تنهائى و غربت ياد تو مونس دل آنان است".
امام خمينى "ره":
با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور، ولى++
چه توان كرد كه بانگ جرسى نيست مرا
تو دعاى منى، تو ذكر منى++
ذكر و فكر و دعا نمى خواهم
ابروى تو قبله ى نمازم باشد++
ياد تو گره گشاى رازم باشد
از هر دو جهان بر فكنم روى نياز++
گر گوشه ى چشمت به نيازم باشد
جز تو در محفل دلسوختگان ذكرى نيست++
اين حديثى است كه آغازش و پايانش نيست [ ديوان اشعار امام خمينى "ره"، ص 41 و 160 و 207 و 66. ]
ابوسعيد ابوالخير:
يادت كنم ارشاد و اگر غمگينم++
نامت برم ار خيزم اگر بنشينم
با ياد تو خو كرده ام اى دوست چنانك++
در هر چه نظر كنم ترا مى بينم [ ديوان ابوسعيد ابوالخير، ص 65. ]
مولوى:
عاشقان را گرچه در باطن جهانى ديگر است++
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانى ديگرست
سينه هاى روشنان بس غيب ها دانند ليك++
سينه ى عشاق او را غيب دانى ديگرست
بس زبان حكمت اندر شوق سرش گوش شد++
زانك مر اسرار او را ترجمانى ديگرست [ ديوان كليات شمس تبريزى. ]
قضا و قدر الهى
بان ازمه الامور بيدك و مصادرها عن قضائك
"خدايا دوستانت مى دانند كه سر رشته ى همه امور، در دست تو و مصدر همه كارها، قضاء تو است".
سعدى:
گر گزندت رسد ز خلق مرنج++
كه نه راحت رسد ز خلق، نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست++
كين دل هر دو در تصرف اوست
گرچه تير از كمان همى گذرد++
از كماندار بيند، اهل خرد [ كليات سعدى "گلستان"، ص 60. ]
حافظ:
نه به تنها همه حيوان و نباتات و جماد++
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد [ فرهنگ معين، ج 4، ص 4660. ]
انورى:
خداى كار چو بر بنده اى فرو بندد++
به هر چه دست زند رنج دل بيفزايد
وگر به طيع شود زود نزد همچون خودى++
ز بهر چيزى خوار و نژند باز آيد
چو اعتقاد كند كز كسش نبايد چيز++
خداى قدرت والاى خويش بنمايد
به دست بنده ز حل و عقد چيزى نيست++
خداى بندد كار و خداى بگشايد [ ديوان انورى، ج 2، ص 637. ]
درخواست از خدا
اللهم... فدلنى على مصالحى و خذ بقلبى الى مراشدى
"خدايا! مرا بدانچه كه مصلحت من در آن است راهنمائى كن و خانه ى دلم را به نور هدايت خويش، روشن دار!".
اقبال لاهورى:
بده آن دل كه مستى هاى او از بادى خويش است++
بگير آن دل كه از خود رفته و بيگانه انديش است
بده آن دل بده آن دل كه گيتى را فراگيرد++
بگير اين دل بگير اين دل كه در بند كم و بيش است
اين دل كه مرا دادى لبريز يقين بادا++
اين جام جهان بينم روشن تر از اين بادا [ ديوان اقبال لاهورى، ص 129. ]
عفو و عدل الهى
اللهم احملنى على عفوك و لا تحملنى على عدلك
"بار خدا! با عفو خويش با من رفتار كن نه با عدل خود".
سعدى:
بساز با من رنجور ناتوان اى يار++
ببخش بر من مسكين بينوا اى دوست [ كليات سعدى "غزليات"، ص 449. ]
جامى:
با او به فضل كار كن اى مفضل كريم++
كز عدل تو به فضل تو مى آورند پناه
جامى اگر ز لطف تو عذر گناه خواست++
لطفى نما و در گذران اين گناه ازو [ ديوان جامى، ص 90 و 654. ]
وحشى:
جرم است سرا پاى من خاك نهاد++
ليكن بودم به عفو او خاطر شاد
اى واى اگر عفو نباشد اى واى++
فرياد اگر جرم نبخشد فرياد [ ديوان وحشى بافقى، ص 342. ]
عطار نيشابورى:
خالقا پروردگارا منعما++
پادشاها كار سازا مكرما
قايم مطلق تويى اما به ذات++
وز جوانمردى ببايى در صفات
تو كريم مطلقى اى كردگار++
عفو كن از هر چه رفت و در گذار [ ديوان عطار "منطق الطير"، ص 259. ]
وحشى بافقى:
جرم مى آيد ز من تا عفو مى آيد ز تو++
رحم را حدى است از حد رفت اين بارم بكش
ندارد راه فكرم روشنايى++
ز لطفت پرتوى دارم گدايى
اگر لطف تو نبود پرتو انداز++
كجا فكر و كجا گنجينه راز
ولى لطف تو گر نبود به صد رنج++
پشيزى كس نيابد ز آن همه گنج
به راه اين اميد پيچ در پيچ++
مرا لطف تو مى بايد دگر هيچ [ ديوان وحشى بافقى، ص 95 و 487. ]
سعدى:
بر در كعبه سائلى ديدم++
كه همى گفت و مى گريستى خوش
مى نگويم كه طاعتم بپذير++
قلم عفو، بر گناهم كش [ كليات سعدى "گلستان"، ص 71. ]