معجزه اى در مورد امامت حضرت على عليه السلام تا حضرت رضا عليه السلام - داستانهای اصول کافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانهای اصول کافی - نسخه متنی

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معجزه اى در مورد امامت حضرت على عليه السلام تا حضرت رضا عليه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

(حبابه والبيه، نام بانوئى كهن سال است كه به «والبه» محلى از يمن، منسوب مىباشد، و به گفته شيخ طوسى در كتاب الغيبه، اين بانو، از بانوان پرفضليت و با معرفتى است كه به خدمت هشت امام رسيده است و حضرت رضا عليه السلام او را با لباس خود كفن نمود، اكنون به داستان اين بانو، و تشرف او به حضور هشت امام عليه السلام توجه كنيد:)

حبابه مىگويد: اميرمؤمنان على عليه السلام را در شرطة الخميس (بين پيشتازان سپاهش، يا در مركز اجتماع آنها) ديدم، در دستش شلاقى دو سر بود، و با آن، فروشندگان ماهى بى فلس، و مارماهى و زمار(كه نوعى از همان مارماهى است) را مىزد و مىفرمود: اى فروشندگان يهودى هاى مسخ شده و لشكر بنى مروان.

فرات بن احنف در خدمت آن حضرت ايستاده بود، عرض كرد:

«اى مؤمنان! لشكر بنى مروان چيست؟».

امام على عليه السلام فرمود: «لشكر بنى مروان، مردمى هستند كه ريش هاى خود را تراشيده و سبيلهايشان را تاب مىدادند و و مسخ شدند».

(126)حبابه مىگويد: من خوش سخن تر از على عليه السلام نديدم (مجذوب بيان شيوايش شدم) به دنبالش رفتم و رفتم تا در پيشخان مسجد (كوفه) نشست، به آن حضرت عرض كردم:

«اى امير مؤمنان، خدايت رحمتت كند، دليل صدق امامت (تو) چيست؟».

آن بزرگوار در پاسخ (به سنگ كوچكى اشاره كرد و) فرمود:«آن را نزد من بياور!».

آن سنگ كوچك را به حضور امام على عليه السلام بردم، حضرت با انگشتر خود بر آن مهر زد، به طورى كه آن مهر بر آن سنگ نقش بست (127)آنگاه به من فرمود:

«اى حبابه! هر كسى ادعاى امامت كرد و توانست مثل من اين سنگ را مهر كند، بدان كه او امامى است كه اطاعتش واجب است، امام كسى است كه هر چه را بخواهد، از او پنهان نگردد».

حبابه مىگويد: من به دنبال كار خودم رفتم تا اميرمؤمنان على عليه السلام از دنيا رفت، نزد امام حسن عليه السلام كه به جاى على عليه السلام نشسته بود و مردم از او سؤال مىكردند رفتم، وقتى كه مرا ديد، فرمود:«اى حبا به والبيه!».

عرض كردم: «بلى اى سرور من».

فرمود: آنچه همراه دارى بياور، من آن سنگ كوچك را به آن حضرت دادم، آن حضرت مانند على عليه السلام با انگشتر خود به آن مهر زد، به طورى كه جاى مهر بر آن سنگ نقش بست.

بعد از آنكه امام حسن عليه السلام در دنيا رفت، به حضور امام حسين عليه السلام كه در مسجد رسول خدا (در مدينه) بود رفتم، مرا نزد خود خواند و به من خوش آمد گفت، و آنگاه فرمود: «دليل آنچه را كه مىخواهى موجود است، آيا نشانه امامت را مىخواهى؟».

گفتم: آرى اى آقا من.

فرمود: «آنچه با خود دارى بياور».

من آن سنگ كوچك را به او دادم، آن حضرت انگشترش را بر آن زد، و جاى آن مهر بر آن سنگ نقش بست.

پس از امام حسين عليه السلام به حضور امام سجاد عليه السلام رفتم، در اين هنگام به قدرى پير شده بودم كه رعشه در اندامم افتاده بود و براى خود صد و سيزده سال شمردم (كه از عمرم رفته) ديدم آن حضرت در ركوع و سجود است و به عبادت اشتغال دارد(و به من توجه ندارد) نا اميد شدم، ولى آن حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد، با اشاره او جوانيم باز گشت (تا اينكه نمازش تمام شد.)

گفتم: اى آقا من از دنيا چه اندازه گذشته و چقدر مانده است

فرمود: به آنچه گذشته است آرى (علم به آن داريم) و به آنچه مانده است نه (از غيب است و غير خدا آن را نمى دارند)، آنگاه به من فرمود: آنچه با خود دارى بياور، من آن سنگ كوچك را به آن حضرت دادم، انگشتر خود را بر آن زد، و جاى انگشترش بر آن نقش بست.

پس از امام سجاد عليه السلام نزد امام باقر عليه السلام رفتم، آنحضرت نيز بر آن سنگ مهر زد، سپس نزد امام صادق عليه السلام رفتم، او نيز بر آن سنگ مهر زد، و بعد از او نزد امام كاظم عليه السلام رفتم، او نيز بر آن سنگ مهر زد، و بعد از او به حضور امام رضا عليه السلام رفتم، او نيز بر آن سنگ مهر زد، و مهرش بر آن، نقش بست. (128)

حبابه، والبيه، پس از آن نه ماه زنده بود، چنانكه از محمد بن هشام، نقل شده است. (129)

/ 468