چگونه به وادى ''الغدير'' افتادم - دريای موج خيز نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دريای موج خيز - نسخه متنی

علی ابوالحسنی منذر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چگونه به وادى ''الغدير'' افتادم

روى آوردن امينى به وادىِ نگارش الغدير، داستانى شگفت و خواندنى دارد. خود او در پاسخ به اين سؤال كه چطور شد به تأليف كتاب الغدير همت گماشتيد، مى فرمود: ''من مطالب فراوان و شخصيت هاى كم نظيرى را مد نظر قراردادم تا سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه تنها شخصيتى كه هرچه درباره او نوشته و گفته شود، شايستگى آن را دارد، على است و من مظلوم تر از وجود مقدس على بن ابى طالب "ع" سراغ ندارم؛ لذا رفتم مناقب و فضايل و پرونده او را از كتاب هاى تاريخ و منابع اخبار و احاديث درآوردم و كتاب الغدير را تأليف نمودم.'' نيز مى فرمود: ''وقتى مى خواستم به رشته تأليف روى آورم، هرچه فكر كردم كه من چگونه وارد شوم و در چه زمينه اى صحبت كنم، از تأليف يا ترجمه و كتاب نويسى، درباره همه فكر مى كردم. از بس كه فكر كردم، خسته شدم. يك روز به آستان قدس علوى مشرف شدم و به ايشان توسل جستم كه من چه كنم و چه بنويسم. تمامى موضوعات و مباحث را به خاطر آوردم. هر مطلبى كه به ذهنم آمد، ديدم خيلى كوچك است و ارزش قلم فرسايى ندارد. در اين اثنا متوجه شدم كه من كتاب الغدير را بنويسم.'' [ يادنامه علامه امينى، ضميمه روزنامه رسالت، ص 4. ]

در طول نگارش الغدير نيز لطف مولا پيوسته شامل حالش بود و بسا مى شد كه امينى براى تكميل تحقيقات خود، نياز به كتابى مى يافت و دارندگان آن، به اشكال مختلف از دادن كتاب به وى دريغ مى كردند، و او به مولا متوسل مى شد و ناگهان آن كتاب، به شكلى معجزه آسا، به دست او مى رسيد! خود نقل مى كرد:

وقتى الغدير را مى نوشتم، بسيار مايل بودم كتاب الصراطالمستقيم را هم ببينيم. [ الصراط المستقيم، تأليف شيخ زين الدين ابومحمد على بن يونس عاملى بياضى است كه بعدها توسط كتابخانه مرتضوى در تهران چاپ شد. ] شنيده بودم نسخه خطى اين كتاب نزد يكى از روحانيون نجف است. خيلى مايل بودم او را ديده و از وى تقاضا كنم كتاب را به من امانت دهد، تا مطالعه كرده و به او پس دهم. شبى، اوايل مغرب كه مى خواستم به حرم مطهر مشرف شوم، شخص مزبور را ديدم كه با يك دو تن از اهل علم، در ايوان مطهر نشسته و مشغول صحبت بود. نزد او رفتم و پس از احوال پرسى، تقاضاى خود را اظهار كردم. عذرهايى آورد. گفتم: ''اگر مى خواهى، كتاب را به من امانت ده و اگر نمى شود، من به بيرونى منزلت آمده، همان جا مطالعه مى كنم و چنانچه اين را هم قبول ندارى، در دالان منزلت نشسته مطالعه مى نمايم. گفت: ''خير، نمى شود!'' آخر الأمر گفت: ''شما هيچ گاه اين كتاب را نخواهيد ديد!'' با شنيدن اين جمله، گويى آسمان را بر سر من كوبيدند! ناراحتى ام، نه به اين خاطر بود كه او خواسته مرا قبول نكرد، بلكه ناشى از احساس مظلوميت اميرالمؤمنين بود!

به حرم حضرت امير مشرف شده و خطاب به ايشان عرض كردم: ''آقا، چقدر شما مظلوميد! يكى از ارادتمندان و شيعيان شما كتابى را در فضايل و حقانيت شما نوشته و يكى از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم مى خواهد آن را بخواند و به ديگران برساند. اين كتاب نزد يكى از شيعيان و ارادتمندان شما و در محيط زندگى شيعيان شما در كنار قبر مطهر شما قرار دارد؛ اما باز هم او از اين كار اِبا دارد! به راستى كه شما مظلوم تاريخ در طول قرون هستيد!....'' حال گريه عجيبى داشتم، به طورى كه تمام بدنم تكان مى خورد. ناگهان به قلبم افتاد كه فردا صبح، به كربلا برو! به محض خطور اين معنا در قلبم، ديدم حال بُكا از ميان رفته و يك شادابى |اى| مرا فراگرفته است كه هرچه به خود فشار مى آورم تا به آن گريه و درد دل ادامه دهم، نمى توانم! به كلى آن حال رفته است و تنها يك مطلب در دل من جايگزين شده است: به كربلا برو!

از حرم مطهر بيرون آمده، به منزل رفتم. صبح به اهل منزل گفتم: ''قدرى صبحانه به من بدهيد، مى خواهم به كربلا بروم.'' گفتند: ''چرا وسط هفته مى رويد و شب جمعه نمى رويد؟'' گفتم: ''كارى دارم.''

به كربلا رفته و يكسر به حرم مطهر حسينى مشرف شدم. در حرم مطهر به يكى از آقايان محترم اهل علم برخوردم. خيلى اظهار محبت كرده و گفتند: ''آقاى امينى، چه عجب وسط هفته به كربلا آمده ايد!'' |رسم علما آن بود كه پنج شنبه ها به كربلا مشرف مى شدند، تا زيارت شب جمعه را درك كنند.| گفتم: ''كارى داشتم.'' گفت: ''آقاى امينى، ممكن است از شما خواهشى بكنم؟'' گفتم: ''بفرماييد!'' گفت: ''مقدارى كتب نفيس از مرحوم پدرم باقى مانده كه بلا استفاده مانده و تقريباً محبوس است. بياييد آن ها را ببينيد؛ اگر چيزى به دردتان مى خورد، امانتاً ببريد و بعد برگردانيد.'' گفتم: ''كى بيايم؟'' گفت: ''امروز كتاب ها را بيرون آورده، مهيا مى كنم. جناب عالى فردا صبح براى صرف صبحانه به منزل ما تشريف بياوريد؛ هم صبحانه صرف كنيد و هم كتاب ها را ملاحظه نماييد.'' قبول كردم و رفتم. بيست و چند جلد كتاب بر روى هم گذارده بود. اولين كتاب را كه برداشتم، ديدم نسخه اى بسيار پاكيزه و نفيس از كتاب الصراطالمستقيم است! حالت گريه شديدى به من دست داد. صاحب خانه علت را جويا شد. جريان صحبت با آن روحانى در نجف و سفر به كربلا براى پيداكردن اين كتاب را براى او نقل كردم. او نيز از لطف الهى به گريه افتاد. كتاب مذكور و چند جلد كتاب نفيس ديگر را به من امانت داد و مدت سه سال نزد من بود، تا اين كه پس از رفع حاجت، به وى رد كردم. [ ر.ك: آيت اللَّه نجومى، يادنامه علامه امينى، ضميمه روزنامه رسالت، ص 14. آيت اللَّه شهرستانى نيز ماجراى ديگرى از كرامت امام على "ع" را به امينى - در يافتنِ كتبِ مورد نيازش - نقل مى كند كه نشان مى دهد اين گونه ماجراها در زندگى علامه، مكرر رخ داده است. "همان، ص 11". ]

/ 41