سنگى از آسمان - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سنگى از آسمان

امام صادق "عليه السلام" از پدران بزرگوارشان نقل فرمودند: وقتى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على "عليه السلام" را در روز عيد غدير خم به امامت و خلافت نصب فرمودند و گفتند: هر كه را من مولاى اويم على مولاى اوست اين مطلب در شهرها پيچيد. نعمان بن حارث فهرى محضر حضرت شرفياب شد و عرض كرد: از طرف خدا ما را امر كردى شهادت دهيم كه معبودى جز الله نيست و شما فرستاده خدائيد و سپس امر كرديد ما را به جهاد و حج و روزه و نماز و زكوة ما هم همه را قبول كرديم سپس به همين جا بسنده نكردى تا اين جوان را نصب كردى و گفتى: هر كه را كه من مولاى اويم عليش مولاست اين از خود شماست يا امر پروردگار است. حضرت فرمود: بخدايى كه معبودى جز او نيست اين پيام و امر از جانب اوست و الله الذى لا اله الا هو هذا من الله پس نعمان بن حارث در حاليكه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور مى شد مى گفت: پروردگارا! اگر اين حقى است از نزد تو؛ پس سنگى از آسمان بر من بباران، در همين حال سنگى از بالا بر سر او خورد و جان سپرد. [ تفسير نورالثقلين، ج 151/2]

معرفى امام مبين

ابوذر غفارى مى گويد يك روز در مسجد قبا نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم، حضرت در جمعى از اصحابش بود كه فرمود: اى اصحابم از اين در مردى بر شما وارد مى شود كه او اميرمؤمنان و امام مسلمانان است، همه اصحاب به آن در نگاه دوختند آنگاه ديدند على بن ابيطالب "عليه السلام" وارد شد سپس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برخاست و به استقبال او رفت و او را در آغوش كشيد و ميان دو چشمش را بوسيد و او را نزد خود نشاند سپس به او كرد و فرمود: اين على پس از من امام شما است اطاعتش اطاعت من است و نافرمانى او نافرمانى من... [ امالى شيخ صدوق]

فرزند رسول خدا فدائى امام حسين

ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود و بر ران چپ حضرت فرزندش ابراهيم نشسته بود و بر پاى ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت سيدالشهداء امام حسين "عليه السلام" نشسته بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يك بار اين را مى بوسيد و يك مرتبه او را؛ ناگاه جبرئيل نازل شد و چون جبرئيل رفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه جبرئيل از جانب پروردگار من آمد و گفت: اى محمد پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: كه اين دو تن كه بر روى پاى تو هستند يكى از آنها براى تو نمى ماند، پس يكى را فداى ديگرى كن و خود تو انتخاب كن كه كداميك از آنها فوت نمايد.

رسول خدا به سوى ابراهيم نظر كرد و گريست بعد بسوى سيدالشهداء على "عليه السلام" نگاهى كرد و گريست سپس فرمود: اگر ابراهيم بميرد بغير از من كسى محزون و ناراحت نمى شود، ولى مادر حسين "عليه السلام" فاطمه عليهاالسلام است و پدرش على "عليه السلام" است كه پسر عم من و به منزله خود من و گوشت و خون من است و چون او بميرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناك و غصه دار مى شوند من نيز بر او محزون و ناراحت مى گردم، من انتخاب مى كنم غم خود بر ناراحتى ايشان، آنگاه فرمود: اى جبرئيل! ابراهيم را فداى حسين كردم و به مرگ فرزندم رضايت دادم!!! پس از سه روز ابراهيم از دنيا رفت.
بعد از فوت ابراهيم هر گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امام حسين "عليه السلام" را مى ديد او را به سينه خود مى چسبانيد و لبهاى او را مى مكيد و مى گفت:
"فداى تو شوم، اى كسى كه ابراهيم را فداى تو كردم". [ منتهى الامال]

/ 356