وقف كردن چاه - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وقف كردن چاه

باغبان حضرت امير "عليه السلام" مى گويد: باغى كه ما داشتيم كم آب بود در اين باغ حضرت كند و كاو كردند، حضرت مى خواست چاه يا چشمه اى را در اين باغ احداث كند، چندين بار مى آمد و كلنگ مى زد ولى آب نمى جوشيد و بالا نمى آمد تا اينكه روزى آمد و كلنگ را گرفت و شروع به كار كرد تا اينكه نفس هاى على بن ابيطالب "عليه السلام" در اثر خستگى كار به گوشم مى رسيد. آنقدر كند و كاوها كرد تا آب جوشيد. همين كه آب از چشمه يا چاه جوشيد من ديدم صيغه وقف را على بن ابيطالب "عليه السلام" جارى كرد و فرمود: هذه صدقة و ديگر مهلت نداد.[ اسرار عبادات، ص 195]

سلام جبرئيل و همراهان به على

على "عليه السلام" به اصحاب شوراى فرمايشى كه عمر دستور تشكيل آن را داده بود فرمود: آيا در بين شما كسى هست كه چون من باشد كه در يك ساعت سه هزار ملائكه كه جبرئيل و ميكائيل هم در ميانشان بودند بر او سلام كند. آن شبى كه در چاه بدر رفتم تا در اجراى امر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از چاه آب بياورم؟ همه اعضاى شوراى تعيين خليفه گفتند: نه، كسى به منزلت تو نيست. "اما شرح ماجرا" در شب جنگ بدر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود كيست امشب براى ما برود آب بياورد اصحاب همگى سكوت كردند، حضرت على "عليه السلام" مشك آبى برداشت و به طرف چاه بدر آب رسيد و آن چاهى بود بسيار گود و تاريك، آن حضرت دلو آب را نيافت تا از چاه آب بكشد، لاجرم خود به درون چاه رفت و مشك را پر از آب كرد و بيرون آمد وقتى به سمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى رفت ناگهان باد سختى در گرفت كه حضرت از شدت آن باد نشست تا آن برطرف شد. سپس برخاست و حركت كرد، مجدد باد سختى درگرفت كه حضرت از شدت آن نشست تا آن باد برطرف شد، سپس برخاست و حركت كرد، ولى مجدد باد سختى همانند آن باد قبلى آمد، آن حضرت نشست تا آن نيز رد شود، سپس حضرت برخاست و خود را به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رساند. حضرت پرسيد: يا اباالحسن براى چه دير آمدى؟ عرض كرد: سه مرتبه باد شديدى وزيدن گرفت كه بسيار سخت بود و مكث من به جهت برطرف شدن آن بادها بود. حضرت فرمود: يا على "عليه السلام" مى دانى آنها چه بود؟ عرض كرد شما بفرماييد حضرت فرمود: اولين بار جبرئيل بود با هزار فرشته كه بر تو سلام كردند و پس از آن اسرافيل با هزار فرشته بود كه بر تو سلام كردند اينها براى كمك به ما فرود آمده اند.[ اعمال شب هفدهم ماه رمضان، مفاتيح الجنان]

شخصيت مستقل و مستحكم

روز جمعه اى بود و خليفه دوم عمر بر روى منبر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود در اين هنگام امام حسين "عليه السلام" كه كودك خردسالى بود وارد مسجد شد و به خليفه گفت: از منبر پدرم به زير آى! عمر گريه كرد و گفت:راست گفتى اين منبر پدر توست، نه منبر پدر من. على "عليه السلام" در آن مجلس حضور داشت و احتمال مى رفت كه عده اى خيال كنند كه امام حسين "عليه السلام" به تحريك و هدايت على "عليه السلام" چنين سخنى را گفته باشد. لذا آن حضرت در وسط مجلس برخاست و با صداى بلند فرمود: به خدا سوگند گفته حسين "عليه السلام" از ناحيه من نيست. عمر نيز قسم ياد كرد و گفت: يا اباالحسن "عليه السلام" راست مى گويى من هرگز شما را در گفته فرزندت متهم نمى كنم، يعنى حسين "عليه السلام" را مى شناسم او با اين كه كودك است شخصيت ممتاز و مستقلى دارد.[ بحارالانوار، ج 17، ص 144]

شفاعت على از عمار

ابويحيى مولاى معاذبن عفراء انصارى مى گويد: روزى عثمان كسى را نزد ارقم بن عبدالله خزانه دار بيت المال فرستاد و گفت: صدهزار درهم به من وام ده، ارقم گفت: يك قبض رسيد براى اطمينان خاطر مسلمين بنويس. عثمان گفت: اى بى مادر بتو چه مربوط است؟ تو خزانه دار ما هستى. چون ارقم اين را شنيد نزد مردم آمد و گفت: اى مردم مواظب مال خودتان باشيد من تا به حال فكر مى كردم خزانه دار شما هستم و تا امروز نمى دانستم كه خزانه دار عثمان هستم، اين را گفت و به منزل خود رفت اين خبر به گوش عثمان رسيد آنگاه او به سوى مردم در مسجد رفت سپس بر منبر رفت و گفت... مردم! همانا ابوبكر، بنى تيم را بر ديگران مقدم مى داشت و عمر نيز بنى عدى [ ابوبكر از قبيله بنى تيم است و عمربن خطاب از قبيله بنى عدى] را بر همه مردم مقدم و برتر مى داشت به خدا سوگند من بنى اميه را بر تمامى مردم مقدم و برتر خواهم داشت... اين بيت المال از آن ماست هر گاه به آن نيازمند شديم. از آن برگيريم، هر چند بر ديگران ناخوش آيد، عماربن ياسر گفت: اى مسلمانان گواه باشيد كه اين كار براى من ناخوشايند است. عثمان گفت: هان توهم اينجائى؟ سپس از منبر فرود آمد و عمار را زير دست و پاى خود انداخت و آنقدر لگد به وى زد تا او از هوش رفت آنگاه عمار را به منزل ام سلمه بردند، اين واقع بسيار بر مسلمانان گران آمد... راوى گويد به عثمان خبر دادند عمار نزد ام سلمه است عثمان كسى را نزد ام سلمه فرستاد و گفت: اين جماعت با اين مرد فاجر به چه جهت در منزل تو گرد آمده اند؟ همه آنها را از نزد خود بيرون كن. ام سلمه گفت:به خدا جز عمار و دو دختر او كسى ديگر نزد ما نيست، اى عثمان! از ما درو شو و قدرت خود را به جاى ديگرى ببر اين مرد يار و همدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است كه بخاطر اعمال تو در حال جان دادن است. عثمان از كار خود پشيمان شد و طلحه و زبير را فرستاد تا نزد عمار رفته از او دلجويى كنند، اما عمار آنها را نپذيرفت پس از آن عمار كمى بهبود يافت و بسوى مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفت. در همين حال كسى بر عثمان وارد شد و خبر مرگ ابى ذر را از زبده آورد عمار كه در آنجا بود گفت: خداوند اباذر را از جانب همه ما رحمت فرستد، عثمان به وى گفت: پس از

اين هم تو به آنجا خواهى رفت... "در اينجا عثمان دشنام و فحش زشتى به عمار داده" و ادامه داد: تو گمان مى كنى من از اينكه او را تبعيد كرده بودم پشيمانم؟ عمار گفت: نه بخدا سوگند من چنين پندارى ندارم، عثمان گفت: تو نيز به همانجايى كه ابوذر بود برو، و تا ما زنده هستيم باز نگرد، عمار گفت:مى روم به خدا سوگند مجاورت با درندگان بيابان براى من محبوب تر از مجاورت با توست. پس عمار براى خروج مهيا شد ولى بنى مخزوم نزد اميرالمؤمنين على "عليه السلام" رفتند و از آن حضرت درخواست كردند كه با آنها نزد عثمان آيد و او را از تبعيد عمار منصرف سازد. على "عليه السلام" با آنان رفت و با نرمش از عثمان خواست كه از تبعيد عمار صرف نظر كند تا اينكه او درخواست حضرت را پذيرفت. [ امالى شيخ مفيد، ص 84]


/ 356