خانه ام را آتش زده اند؟ - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خانه ام را آتش زده اند؟

مروان بن عثمان مى گويد: چون مردم با ابى بكر بيعت كردند. على "عليه السلام" و زبير و مقداد داخل منزل حضرت فاطمه عليهاالسلام شدند و از بيرون آمدن خوددارى نمودند عمربن خطاب فرياد زد، كه خانه را به روى آنان آتش بزنيد در اين هنگام زبير شمشير بدست بيرون آمد. ابوبكر گفت: اين سگ را بگيريد مهاجمان به او حمله كردند، پاى زبير لغزيد و به زمين خورد و شمشير از دستش افتاد. ابوبكر گفت: شمشير او را به سنگ بزنيد و آنرا به سنگ زدند تا شكست. على بن ابيطالب "عليه السلام" از منزل به سوى دهانت نجد بيرون شد و در راه با ثابت بن قيس بن شماس برخورد كرد. ثابت عرض كرد: اى اباالحسن "عليه السلام" چه شده؟ حضرت فرمود: مى خواهند خانه ام را بر من آتش د بزنند و ابوبكر بر فراز منبر نشسته و مشغول بيعت گرفتن از مردم است و نه از اين حمله ها جلوگيرى مى كند و نه آنها را محكوم مى نمايد. ثابت گفت: هرگز دست از تو برندارم تا در راه دفاع از تو كشته شوم. پس با هم به مدينه بازگشتند چون به منزل رسيدند ديدند فاطمه عليهاالسلام كنار درب ايستاده و خانه از مهاجمين خالى شده است و حضرت زهرا عليهاالسلام صدا مى زند: هرگز قومى را زشت برخوردتر از شما سراغ ندارم. شما پيكر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نزد ما رها ساخته و ميان خود مصمم شديد كه حكومت را تنها از آن خود بداريد و ما را به امارت نگماريد و هيچ از ما در اين باره نظر خواهى نكرديد و به سر ما آورديد آنچه آورديد و هيچ حقى براى ما در نظر نگرفتيد! [ امالى شيخ مفيد، ص 62]

او على بن ابيطالب است

روزى دو نفر نزد عمر بن خطاب آمدند و از طلاق كنيزى سئوال كردند، كه چند مرتبه مى توان او را طلاق داد تا حرام نشود و ديگر لازم نباشد او را بعقد جديدى در حباله نكاح درآورد.
عمر با آنها برخاست، تا آنكه به مسجد رسيد در ميان حلقه اى از جمعيت مرد اصلعى [ اصلع؛ به كسى گفته مى شود كه جلوى سر او مو ندارد] نشسته بود.

عمر گفت: اى اصلع! در طلاق اءمة "يعنى كنيز" چه مى گوئى؟ آن مرد سر خود را بسوى او كرد، و با انگشت سبابه و وسط خود اشاره كرد، عمر دانست كه طلاق امه دو طلاق است، و فورا به آن دو مرد گفت: تطليقتان يعنى دو بار طلاق
يكى از آن دو نفر گفت: سبحان الله! ما نزد تو آمديم و تو اميرالمؤ منين و بزرگ آنها هستى! پس چگونه با ما آمدى تا در مقابل اين مرد ايستاده! و از او سئوال كردى! و به اشاره او با دو انگشت اكتفا نمودى؟

عمر به آن دو نفر گفت: آيا مى دانيد اين مرد كيست؟

گفتند: نه. عمر گفت: اين على بن ابيطالب است، آنگاه گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره او شنيدم كه فرمود:
اگر آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفت طبقه را در كفه ترازوئى بگذارند سپس ايمان على "عليه السلام" را در كفه ديگر آن بگذارند هر آينه، ايمان على بى ابيطالب سنگين تر خواهد بود.
سپس علامه امينى مى گويد: در حديثى كه زمخشرى روايت كرده مى گويد:
آن دو نفر به عمر گفتند: تو خليفه مسلمين هستى و ما آمده ايم از تو سؤ ال كنيم تو ما را پيش مرد ديگرى بردى و از او سؤ ال نمودى پس يكى از آن دو نفر گفت: سوگند بخدا كه اى عمر! من ديگر با تو سخن نخواهم گفت.
عمر گفت: واى بر تو! مى دانى اين مرد كه بود؟ او على بن ابيطالب است. [ الغدير ج 2 ص 299 ]

از بيكارى بيزار بود

روزى اميرمؤ منان على "عليه السلام" به خانه خود آمد و از فاطمه "عليه السلام" پرسيد: آيا غذايى داريم؟ فاطمه عليهاالسلام گفت: در منزل چند روزى است كه غذاى كافى وجود ندارد، امام "عليه السلام" فورا سطل آبى را برداشت و از منزل بيرون رفت، آنگاه خود را به روستاى قبا رسانيد و آبيارى يكى از نخلستانهاى اطراف قبا را بعهده گرفت و شب تا صبح مشغول آبيارى شد. [ على و حقوق بشر، جورج جرداق ج 1 ص 48 ] و آن حضرت چنان كار مى كرد كه بر
دستان مباركش پينه مى بست. [ سفينة الحار ج 1 ص 413 ] حتى حضرت براى يهودى ها نيز كار مى كرد تا با اجرت آن بتواند هم به خانواده خود و هم به فقرا و مستمندان چيزى ببخشد.

/ 356