نفرين على - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



نفرين على

شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال 40 هجرت، آخرين شب عمر امام على "عليه السلام" بود، امام حسن "عليه السلام" مى گويد: همراه پدرم على "عليه السلام" به سوى مسجد رهسپار شديم پدرم به من فرمود: پسرم امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت در هماندم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر من آشكار شد. عرض كردم: اى رسول خدا چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو، به من رسيده است؟ آنها به راه عداوت و انحراف افتاده اند.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: ادع عليهم؛ آنها را نفرين كن. من آن شب در مورد اين امت "منحرف" چنين نفرين كردم:
الله ابدلنى بهم خيرا منهم و ايدلهم بى من هو شر منى؛ خدايا به عوض آنها، ديدار و همنشين با خوبان را، نصيب من گردان و به عوض من، بدان را بر آنها مسلط كن. [ اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 131]
سحرگاه همان شب نفرين امام على "عليه السلام" به استجابت رسيد.

نهى از گريه كردن بر شهيد

جنگ صفين بزرگترين جنگ دوره خلافت امام على ع بود در اين جنگ بسيارى از سپاه على "عليه السلام" به شهادت رسيدند بعد از اتمام جنگ كه على "عليه السلام" از جبهه به سوى كوفه مى آمد از كنار خانه هاى قبيله شبا، مى گذشت حضرت شنيد كه گريه زنهاى آن قبيله براى شهيدانشان بلند است، در اين هنگام يكى از سران اين قبيله بنام حرب بن شرحبيل به حضور على "عليه السلام" آمد آن حضرت به او فرمود: چنانكه دريافته ام زنان شما بر شما چيره شده اند آيا آنها را از اين شيون و گريه نهى نمى كنيد و باز نمى داريد. [ نهج البلاغه، حكمت 322]

روباهى در چنگ شير

معروف است كه در جنگ صفين عمر و عاص "دومين نفر از حكمت معاويه كه حيله گرى ناپاك بود" به ميدان جنگ آمد، امام على "عليه السلام" به او حمله كرد او خود را سخت در تنگنا ديد لذا پا به فرار گذاشت ولى مشاهده كرد كه على "عليه السلام" مثل برق توفنده به سوى او مى آيد، خود را به زمين انداخت و يك پاى خود را بلند كرد و عورتش د كشف شد، على "عليه السلام" از او رو برگرداند و او با اين حيله فرار كرد. مدتها از جنگ صفين گذشت، روزى عمر و عاص نزد معاويه آمد معاويه تا او را ديد خنديد، عمر و عاص گفت: چرا مى خندى؟
معاويه گفت: به ياد شمشير پسر ابوطالب "عليه السلام" افتادم كه در بالاى سر تو قرار گرفته بود، تو با حيله آنچنانى از دست او گريختى.

عمر و عاص گفت: اى معاويه آيا مرا سرزنش و مسخره مى كنى؟ بلكه عجيب تر از اين روزى بود كه على "عليه السلام" تو را به مبارزه طلبيد تو رنگ باختى و تعادل خود را از دست دادى و حنجره ات باد كرد، سوگند به خدا اگر به ميدان على "عليه السلام" مى رفتى گوشهايت از شدت درد مى سوخت و فرزندانت يتيم مى شدند و سلطنتت فرو مى پاشيد آنگاه اشعارى خواند. معاويه گفت: آرام باش و ادامه نده. عمر و عاص گفت: خودت باعث شدى كه من اين مطالب را بگويم. [ الغدير، ج 2، ص 162]

/ 356