غفلت تاكى؟!! - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غفلت تاكى؟!!

روزى امام على "عليه السلام" به بازار بصره آمد و مردم را ديد آنچنان سرگرم خريد و فروشند كه گويى خود را از ياد برده و از هدف انسانى به كلى غافل شده اند با مشاهده اين منظره حضرت آنچنان متاءثر شد كه بشدت گريست. سپس فرمود: اى بندگان دنيا و اى كارگزاران اهل دنيا. شما كه روزها سرگرم معامله و سوگند خورديد و شبها با بيخبرى در خواب آرميده ايد و بين روز و شب، از آخرت و حساب و كتاب آن غافليد، پس چه وقت خود را براى سفرى كه در پيش داريد مجهز مى كنيد و براى آن توشه بر مى داريد و در چه زمان به روز قيامت مى انديشيد و به فكر معاد مى افتيد. [ غاية التعديل، ص 16]
"در زمان آن حضرت بود كه در بصره نه دستور آن حضرت سكه هاى اسلامى براى اولين بار زده شد و در بازار مورد استفاده مردم قرار مى گرفت". [ سفينة البحار، ج 1، ص 674]





امام پدر يتيمان

از حبيب بن ثابت نقل شده كه مقدارى عسل و انجير از منطقه اى بنام همدان و حلوان، كه اكثر درختان آنجا انجير است براى حضرت على "عليه السلام" آوردند. اميرالمؤ منين "عليه السلام" به ماءموران دستور داد كه فرزندانم يتيم را حاضر كنند. آنها آمدند و حضرت اجازه داد كه خود آنها به سر ظرف هاى عسل بروند و بخورند و با انگشتان خود آنرا بليسند. اما به ديگران با ظرف عسل بطور مساوى بين آنها تقسيم مى نمود. به حضرت اعتراض كردند كه چرا اجازه مى دهيد يتيمان با انگشتان خود از سر ظرف ها بخورند؟ حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است و بايد به عنوان پدر به فرزندان خود اجازه چنين كارى را بدهد تا آنان احساس د يتيمى نكنند [ بحارالانوار، ج 41، ص 123]

على و ابن ملجم

حضرت على "عليه السلام" در عين حالى كه از نقشه خائنانه ابن ملجم خبر داشت، اما هيچ گونه اقدامى عليه وى انجام نداد.اصحاب على "عليه السلام" كه از توطئه ابن ملجم بيم داشتند به حضرت عرض كردند: شما كه ابن ملجم را مى شناسيد و به ما خبر داده ايد كه او قاتل شما خواهد بود چرا او را نمى كشيد؟ حضرت فرمود: او هنوز دست به كارى نزده است كه من او را بكشم؟! روزى على "عليه السلام" در ماه رمضانى، بر فراز منبر از شهادت خود در اين ماه خبر داد. ابن ملجم كه در مجلس د حاضر بود پس از سخنان اما نزد حضرت آمد و گفت: دست چپ و راست من با من است: دستور بده تا دستهاى مرا قطع كنند و يا فرمان بده تا مرا گردن بزنند. حضرت فرمود: چگونه تو را بكشم در حاليكه هنوز جرمى مرتكب نشده اى، لذا بعد از ضربت خوردن امام در مسجد كوفه، ابن ملجم را خدمت حضرت آوردند. حضرت فرمود: من آن همه به تو نيكى كردم در حال كه مى دانستم تو قاتل من هستى ولى خواستم حجت خدا را بر تو تمام كنم و در آن لحظه هم حضرت دستور داد با او رفتارى نيكو داشته باشند. [ ناسخ التواريخ، ج 4، ص 271]

اطاعت امام يا دعوت دشمن

در روز صفين يكى از بنى هاشم و از ياران على "عليه السلام" از فاميلهاى على "عليه السلام" بنام عباس بن ابى ربيعه ايستاده بود در ميدان و در زاويه اى از لشكر، ناقل ماجرا عبدالعرز است، ناگهان يك مرد شامى از لشكر شام از طرف دشمن آمد، بنام قراربن ادهم و درخواست جنگ كرد، عباس گفت: مى آيم بشرط اينكه از اسب خود پايين بيايى، هر دو پايين آمدند هر دو اشتهار به شجاعت داشتند و همه حواس هاى دو لشكر متوجه اين دو نفر شد شروع به پيكار كردند ليكن هيچ كدام نتوانستند ضربه اى به يكديگر بزنند عبدالعرز مى گويد: پشت عباس بودم عباس يك وقت متوجه سوراخ زير زره قرار بن ادهم شد و دست انداخت و زره او را پاره كرد و با نيزه ضربه اى به او زد و يك مرتبه تكبير از مردم عراق بلند شد و يك اضطراب خاصى به لشكر كفر وارد شد و عباس سر او را جدا كرد عبدالعرز مى گويد: ديدم پشت سرم يكى دارد آيه قرآن مى خواند ديدم على "عليه السلام" است از من سؤ ال كرد چه كسى بود كه جنگيديد؟ گفتم عباس بود. فرمودند: بگو بايد رفتم گفتم آمد خدمت آقا: ديدم على "عليه السلام" غضب كرد، كه چرا تو بدون اجازه من به جنگ رفتى مگر نگفتم به ميدان نرويد. عباس گفت: آقا مرا خواند به جنگ نمى شد نروم به ميدان.

امام فرمودند: اطاعت امام تو واجب تر است تا اطاعت از آن مرد شامى، بعد غضب آقا فروكش كرد آنگاه امام به آسمان سربلند كرد و گفت: خدايا من از عباس گذشتم تو نى از او بگذر، معاويه وقتى فهميد كه اين قتل انجام شده خيلى ناراحت شد و گفت هر كس برود عباس بن ابى ربيعه را بكشد صد ظرف طلا و صد حوله مى دهم و...و...دو مرد از قبيله بنى لوخت از قابلان لشكر شام و شجاعان لشكر، گفتند: ما او را خواهيم كشت، آمدند ميدان و عباس را صدا زدند براى جنگ. عباس گفت: من از طرف آقا اميرالمؤ منين اجازه جنگ ندارم اگر امام اجازه بدهد مى آيم، او رفت خدمت امام و گفت: مرا به جنگ طلب كردند حضرت فرمودند: معاويه نمى خواهد از بنى هاشم كسى روى زمين باشد، مى گويند قد و حجم بدن عباس مثل على "عليه السلام" بود و على "عليه السلام" لباس د عباس را گرفت و خود شمشير و اسب او را گرفت و رفت به ميدان آنها، از على "عليه السلام" سؤ ال كردند به تمسخر كه اميرت اجازه جنگيدن داد، على "عليه السلام" فورا يك آيه خواند: "خداوند به كسانى كه مورد ظلم قرار گرفتند اذان جنگ داد."

على "عليه السلام" جنگ كرد و آنها را كشت و برگشت و لباسها را با عباس عوض كرد، خبر به معاويه رسيد: معاويه گفت: لج بازى من باعث شد اين دو نفر نيز كشته شوند واى بر من، عمرو عاص گفت: واى بر آنها كه كشته شدند، معاويه گفت: زمان شوخى نيست عمرو عاص گفت: شوخى نمى كنم راست مى گويم. [ تتمة المنتهى]

/ 356