على و يتيمان - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




على و يتيمان

حبيب بن ابى ثابت مى گويد: روزى مقدارى عسل به بيت المال آوردند حضرت على "عليه السلام" دستور داد يتيمان را حاضر كردند موقعى كه عسل را بين نيازمندان تقسيم مى فرمود: خود شخصا به دهان يتيمان عسل مى گذارد. بعضى گفتند: اى اميرمؤ منان اين عمل براى چيست؟ حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است. عسل به دهان يتيم مى گذارم و به جاى پدران از دست رفته آنها، عطوفت پدرى مى كنم. [ بحارالانوار، ج 27، ص 247، حديث 7]
"نقل شده پير مردان عصر على "عليه السلام" وقتى اين گونه عواطف امام گونه، را از آن حضرت مشاهده مى كردند به حسرت مى گفتند: اى كاش ما نيز بچه يتيمى بوديم تا حضرت با دستان مبارك خود عسل در دهان ما نيز مى گذاشت".

پيامبر از ناكثين و قاسطين و مارقين مى گويد

اميرالمؤ منين "عليه السلام" مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: اى على "عليه السلام" به زودى با عهد شكنان، گمراهان و خارج شدگان از دين جنگ خواهى كرد. عرض كردم يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ناكثين "پيمان شكنان" كيانند؟ فرمود: طلحه و زبير و "عايشه" كه در حجاز با تو بيعت مى كنند و در عراق پيمان مى شكنند و هر گاه اين كار را كردند با آن ها
جنگ كن. زيرا در قتال و جهاد با آنها پاكيزگى براى اهل زمين است. عرض كردم يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قاسطين "گمراهان" كيانند؟ فرمود: معاويه و يارانش، عرض كردم: آنها كه از دين بيرون مى روند "مارقين" كيايند؟ فرمود: ياران ذى الثديه [ منظور سر دسته گروه گمراه خوارج ابن كواء مى باشد] "پستاندار" و آنها هستند كه از دين بيرون مى روند همانطور كه تير از كمان خارج مى شود پس آنها را بكش چون در كشتار آنان گشايش و فرج براى اهل زمين و عذابى فورى بر آنها و ذخيره اى "ثوابى" براى تو در قيامت در نزد خداست... يا على "عليه السلام" تو پيمان مرا رعايت كرده و بر طريقه من كارزار مى كنى و امت من با تو مخالفت خواهند كرد. [ خصال صدوق، ج 2، ص 572]

خبر از شهادت ميثم

ميثم تمار پيش از شهادت خود به توسط على "عليه السلام" از آن باخبر بوده و آن را از مولايش على "عليه السلام" شنيده بود. امام "عليه السلام" به ميثم تمار گفت: چه خواهى كرد آن روزى كه فرزند ناپاك بنى اميه - عبيدالله زياد - از تو بخواهد كه از من تبرى و بيزارى بجويى؟ ميثم گفت: نه به خدا سوگند هرگز چنين نخواهم كرد، امام فرمود: در غير اينصورت به دارت آويخته و تو را مى كشند. ميثم گفت: صبر و بردبارى خواهم كرد اين در راه خدا چيزى نيست. على "عليه السلام" به او فرمود: اى ميثم تو بعدها با اين درخت ماجراها خواهى داشت... اى ميثم اين درخت خرما را به چهار قسمت تقسيم مى كنند و تو را از قسمت چهارم آن به دار مى آويزند، از اين رو ميثم خيلى وقتها پيش آن درخت مى آمد و در كنارش د نماز مى خواند و مى گفت: مباركت باد اى نخل؛ مرا براى تو آفريده اند و تو براى من روييده اى و همواره به آن نخل نگاه مى كرد روزى كه ابن زياد حاكم كوفه شد هنگام ورود به كوفه پرچمش به شاخه اى از آن درخت نخل گير كرد و پاره شد ابن زياد از اين پيش آمد فال بد زد و دستور داد آن را بريدند آنگاه نجارى آن را خريد و به چهار قسمت در آورد، ميثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل حك كن صالح مى گويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب نوشتم وقتى ابن زياد پدرم را به دار آويخت پس از چند روز چوبه دار را ديدم همان قسمتى از آن نخل بود كه نام پدرم را بر آن نوشته بودم. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 292؛ رجال كشى، ص 85]

على و راهب

اميرالمؤ منين على "عليه السلام" با لشكرش به سوى صفين حركت كرد در بين راه آب آنها تمام شد و همه تشنه ماندند و هر چه جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرت مقدارى از جاده خارج شدند و در وسط بيابان دير "عبادتگاهى" ديدند از راهب طلب آب كردند راهب گفت: از اينجا تا نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و گاهى براى من آب مى آوردند و من آبم را براى خودم جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم. حضرت فرمود: شنيديد كه راهب چه مى گويد: عرض كردند: آيا مى فرمائى كه به آنجا كه راهب مى گويد برويم؟ حضرت فرمود: نيازى به پيمودن اين مسير طولانى نيست. پس حضرت سر شتر خود را به سوى قبله گردانيد و محلى را كه در نزديكى دير بود نشان داد و فرمود آنجا را حفر كنند زمين را كندند و خاكها را كنارى ريختند تا به سنگ بسيار بزرگى رسيدند، عرض كردند: يا على "عليه السلام" اينجا سنگى است كه وسائل ما "مثل كلنگ" در آن اثر نمى كند حضرت فرمود: زيرا اين سنگ آب است جديت كنيد تا آن را برداريد اصحاب جمع شدند و تلاش كردند امام نتوانستند آن سنگ را حركت بدهند حضرت على "عليه السلام" كه ناتوانى اصحاب خود را ديد، نزد آنها آمد و انگشتانش د را از گوشه سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاى بر كند و به محلى بسيار دور پرتاب كرد.

آنگاه آب بسيارى پديدار شد، لشكريان آمدند و از آن آب كه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرت مقدار زيادى آب براى خود برداشتند آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خود گذاشت و دستور داد خاك ها را بر آن ريخته و اثر آن را محو كنند، راهب در بالاى دير اين منظره را ديد، آنگاه نزد على "عليه السلام" رسيد و
عرض كرد آيا تو پيامبر خدا هستى؟ حضرت فرمود: نه. پرسيد آيا ملائكه هستى؟ فرمود: نه پرسيد تو كيستى؟ فرمود: من جانشين پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستم. راهب گفت: دستت را بده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شوم حضرت دستش را داد و او نيز با شهادت به توحيد و نبوت و امامت على "عليه السلام" مسلمان شد. حضرت از او پرسيد چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى؟ عرض د كرد: يا على "عليه السلام" اين دير اينجا بنا شد تا كسى كه اين سنگ را از جاى خود بر مى دارد شناخته شود قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اينجا ساكن شدند تا تو را بشناسند ولى موفق نشدند و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود زيرا ما در كتاب خود خوانده ايم و از علماء خود نيز شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس جز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و يا جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر ندارد و تا او نيايد محل او آشكار نمى شود و كسى قدرت كندن آن را ندارد جز همان نبى يا وصى او و چون من اين را در شما ديدم مسلمان شدم. حضرت وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كه صورت و ريش او از اشك چشمش تر شد و فرمود: بشنويد اين برادر مسلمان شما چه مى گويد، راهب يكبار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا را بجاى آوردند كه از ياران على "عليه السلام" هستند، سپس لشكر حركت كرد و راهب هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام آن راهب كشته شد و حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد و بسيار براى او استغفار كرد. [ محجة البيضاء، ج 4، ص 199]

/ 356