ميثم تمار صاحب سر امام - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ميثم تمار صاحب سر امام

ميثم فرزند يحيى بود و از صاحبان سر على "عليه السلام" بود كه علم تفسير قرآن را نزد على "عليه السلام" فرا گرفته بود و از معارفى كه آن حضرت به او ياد داده بود كتابى هم تدوين كرده بود، يك بار امام على "عليه السلام" به جاى ميثم در مغازه خرمافروشى وى ايستاد و او را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او خود در مغاره ماند، يك مشترى بارى خريد خرما به على "عليه السلام" مراجعه كرد حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما را بردار...

وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد ديد كه پولهاى آن شخص د تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت. على "عليه السلام" فرمود: او هم خرما را تلخ خواهد يافت، ميثم در همين گفتگو با على "عليه السلام" بود كه مشترى خرما را آورد و گفت: اين خرماها تلخ است... [ سفينة البحار، ج 2، ص 525]

ميثم همراز شبانه على

ميثم تمار نقل مى كند شبى از شبها مولايم على "عليه السلام" مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد جعفى رسيد آنگه رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت:
خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى كه نافرمانى كرده ام و چگونه نخوانمت؟ كه تو را شناخته ام و دلم خانه محبت توست دستى پر گناه و چشمى پر اميد به سويت آوردم...

و سپس به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت: العفو! العفو!
برخاست و از آن سجده بيرون رفت من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم آنگاه پيش پاى من خطى كشيد و فرمود مبادا كه از اين خط بگذرى...! آنگاه مرا همان جا گذاشت و خود رفت، شبى تاريك بود پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها



گذاشتم؟ او دشمنان بسيارى دارد اگر مساءله اى پيش آيد پيش خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه عذرى خواهم داشت؟ هر چند كه بر خلاف دستور اوست ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مى شود رفتم و رفتم تا او را بر سر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و ديدم با چاه سخن مى گويد حضور مرا حس كرد و پرسيد كيستى؟ عرض كردم ميثم. فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط فراتر نيايى؟ عرض كردم: چرا مولاى من، ليكن از دشمنان نسبت به شما و جانتان ترسيدم و دلم طاقت نياورد، آن گاه پرسيد از آنچه گفتم چيزى هم شنيدى؟ گفتم نه مولاى من و حضرت اشعارى را خطاب به من به اين مضمون خواند:
در سينه ام اسرارى است كه هر گاه فراخناى سينه ام احساس تنگى مى كند زمين را با دست كنده و راز خويش را با زمين مى گويم... [ نفس المهموم، ص 60]




  • و فى الصدر لبانات
    نكت الارض بالكف
    و ابديت لها سرى



  • اذا ضاق لها صدرى
    و ابديت لها سرى
    و ابديت لها سرى



/ 356