دادرسى على - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


دادرسى على

وقتى على "عليه السلام" وارد كوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بين آن مردم جوانى بود از شيعيان آن حضرت كه در جنگهاى آن حضرت نيز شركت كرده و در ركاب او مى جنگيد، روزى آن جوان با زنى ازدواج كرد. صبح روز بعد حضرت على "عليه السلام" در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به يكى از اصحاب فرمود: به فلان محله مى روى در آنجا مسجدى مى بينى در كنار آن مسجد خانه اى است كه صداى مشاجره زن و مردى را مى شنوى آن زن و مرد را نزد من بياور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد. على "عليه السلام" فرمود: چرا از ديشب تا حال در مشاجره و نزاع هستيد؟ جوان گفت: اى اميرمؤ منان "عليه السلام" من اين زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالت تنفرى در خود نسبت به او احساس كردم و نزديك او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او را از خانه بيرون مى كردم.

لذا به نزاع و مشاجره مشغول بوديم، تا اينكه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرين در آن مجلس فرمود: بعضى از حرفها را نبايد همه كس بشنوند "يعنى، شما از مجلس خارج شويد" همه برخاستند و مجلس را ترك كردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقى ماندند. حضرت على "عليه السلام" به آن زن فرمود: آيا اين جوان را مى شناسى؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برايت بگويم و او را بشناسى انكار حقيقت نمى كنى؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: آيا تو فلانى دختر فلان شخص نيستى؟ زن گفت: آرى. حضرت فرمود: آيا پسر عمويى نداشتى كه هر دو عاشق يكديگر بوديد. گفت: آرى. فرمود: آيا پدرت از ازدواج شما ممانعت نكرد و او را از همسايگى خود دور نكرد تا شما با يكديگر تماسى نداشته باشيد؟ زن گفت: همين طور است. فرمود: آيا به ياددارى كه يك شب براى قضاء حاجت خارج شدى و پسر عمويت تو را غافلگير كرد و با تو نزديكى كرد و تو حامله شدى و جريان را از پدرت پنهان كردى و تنها به مادرت خبر دادى؟

و چون زمان وضع حمل تو فرا رسيد مادرت تو را به بيرون خانه برد و بچه ات را به دنيا آوردى و او را در پارچه اى پيچيدى و پشت ديوار گذاشتى و لحظاتى بعد سگى به آنجا آمد و تو ترسيدى كه بچه ات را بخورد، سنگى برداشتى و به
سوى سگ انداختى اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شكست و تو و مادر نزد او آمديد و مادرت سر او را با پارچه اى بست و بچه را گذاشتيد و رفتيد... زن ساكت شد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه حق را بگويى زن فرمايش امام را تاءكييد كرد و گفت: يا على "عليه السلام" غير از من و مادرم هيچ كس از اين جريان اطلاع نداشت. حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر كرد. حضرت بعد فرمود: صبح آن روز عده اى آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ كردند و او را با خود به كوفه آوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالى كه او پسر تو بود.

سپس حضرت به آن جوان فرمود: سرت را نشان بده چون جوان سر خود را برهنه كرد اثر شكستگى در سر او ديده شد. حضرت فرمود: اين جوان همان پسر تو مى باشد و خدا او را از عمل حرام بازداشت برو و با فرزندت زندگى كن كه ازدواج بين شما وجود ندارد. [ محجة البيضاء، ج 4، ص 195]

نقش مهر امامت

زنى بنام حبابه والبيه مى گويد: در لشكرگاه حضرت على "عليه السلام" رفتم و نزد آن حضرت رسيديم و عرض كردم: يا على "عليه السلام" چه دليلى بر امامت شما وجود دارد.
حضرت "پاسخى در حد فهم او داد" به سنگ كوچكى اشاره كرد و فرمود: آن ريگ را به من بده، من نيز سنگ ريزه را برداشته و به آن حضرت دادم و او مهر خود را بر آن سنگ گذاشت و آنچه در مهر بود روى سنگ نقش بست! آنگاه فرمود: هر كس ادعاى امامت كرد و توانست چنين كارى بكند راست مى گويد و امام واقعى است و بايد از او اطاعت كنى او مى گويد: بعد از شهادت حضرت على "عليه السلام" به محضر امام حسن "عليه السلام" رسيدم و ديدم مردم از او سؤ الاتى مى كنند تا آن حضرت مرا ديد فرمود: اى حبابه، آنچه همراه دارى به من بده! من آن سنگ ريزه را به او دادم و همان كار را كه پدرش كرده بود انجام داد و مهر خود را بر آن سنگ زد و من اثر آن را در سنگ ديدم.

پس از شهيد شدن
امام حسن "عليه السلام" در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و سلم به محضر امام حسين "عليه السلام" رسيدم او قبل از آنكه من صحبتى بكنم فرمود: آيا دليل بر امامت من نيز مى خواهى؟ عرض كردم: آرى. حضرت فرمود: آن ريگ و سنگ را بده به من؛ آنرا به آن حضرت دادم و نقش مهر خود را بر آن سنگ زد و من ديدم بعد از شهادت امام حسين "عليه السلام" در حالى كه يكصد و سيزده سال از عمرم مى گذشت و فرسوده و لرزان بودم نزد امام زين العابدين "عليه السلام" رفتم و از پيرى و رنجورى و عدم قدرت بر عبادت و ركوع و سجود خود شكايت كردم. آن حضرت با دست خود اشاره كرد و من جوان شدم!... سپس فرمود: آنچه را همراه دارى به من بده؛ من نيز سنگ خود را به او دادم آنگاه او مهر خود را بر آن زد و اثر آن در سنگ نقش بست و بعد از آن حضرت به محضر امام باقر "عليه السلام" و امام صادق "عليه السلام"، و امام موسى بن جعفر "عليه السلام" و امام رضا "عليه السلام" رسيدم و اثر مهر همه را بر آن سنگ ديدم.
محمد بن هشام مى گويد: بعد از آنگه حبابه به محضر امام رضا "عليه السلام" رسيد صلى الله عليه و آله و سلم ماه زندگى كرد و از دنيا رفت. [ محجة البيضاء، ج 4، ص 219]

/ 356