شجاعت عبيدالله بن عباس - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شجاعت عبيدالله بن عباس

بسر بن ارطاة يكى از دژخيمان خون آشام معاويه بود، كه به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و به قتل و غارت مردم پرداخت، تا مردم را از پيروى حكومت على "عليه السلام" باز دارد و بسوى معاويه متوجه سازد "و سرانجام على "عليه السلام" او را نفرين كرد و او در اواخر عمر، ديوانه شد و با حال بسيار بد، از دنيا رفت" بسر، با سپاه خود به يمن رفت، در آن هنگام يمن در قلمرو حكومت على "عليه السلام" بود عبيدالله بن عباس، فرماندار على "عليه السلام" در آنجا بود، عبيدالله خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد. بسر وارد منزل عبيدالله شد و دو كودك او را سربريد كه سخنان جانسوز مادر او در اشعارى در تاريخ ثبت شده است. پس از جريان صلح امام حسن "عليه السلام" روزى تصادفا عبيدالله و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيدالله بن عباس فرصت را غنيمت شمرد و به معاويه گفت: آيا تو اين مرد لعين و پست
"اشاره به بسر" را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت: نه. بسر خشمگين شده و شمشيرش را بزمين كوبيد و گفت: اى معاويه! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم، من آنچه را تو مى خواستى انجام دادم. معاويه گفت: تو مرد ضعيفى هستى. شمشيرت را جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى.
عبيدالله گفت: اى معاويه تو خيال مى كنى كه من بسر را به جاى يكى از فرزندان خواهم كشت، او پست تر و حقيرتر از اين است، من اگر بخواهم خونبهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست، يزيد و عبيدالله فرزندان تو را به قتل رسانم. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 18]

على در كربلا

روزى على "عليه السلام" با لشكريان خود از بيابان كربلا عبور مى كرد لحظه اى ايستاد و نگاهى به راست و چپ انداخت و در حاليكه گريه مى كرد، گفت: به خدا سوگند اينجا محل جنگ كردن و كشته شدن آنها مى باشد. عده اى پرسيدند: اى اميرمؤ منان "عليه السلام" اينجا چه جايى است؟ حضرت فرمود: اينجا كربلا مى باشد و افرادى در اينجا كشته مى شوند كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد اين را بگفت و حركت كرد و آن روز مردم معناى فرمايش آن حضرت را نفهميدند. [ محجة البيضاء، ج 4]

على و جاسوس معاويه

شخصى را كه متهم به جاسوسى براى معاويه بود نزد حضرت على "عليه السلام" آوردند نام او عيزار بود اما او پيوسته جاسوسى خود را انكار مى كرد و خود را تبرئه مى نمود. حضرت به او فرمود: آيا قسم مى خورى كه جاسوسى نكرده اى؟ گفت: آرى و سوگند خورد. حضرت فرمود: اگر دروغ گفته باشى خدا چشمان تو را كور ميكند و چون روز جمعه فرا رسيد چشمان آن جاسوس نابينا شده بود. [ محجة البيضاء، ج 4]

/ 356