ماجراى درخواست عقيل - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ماجراى درخواست عقيل

عقيل سومين پسر ابوطالب بود كه در كودكى كور شد همين عامل باعث تهى دستى وى شده بود و به علاوه مردى عيال وار و در عين حال مرد گشاده دست و مهمان نوازى هم بود وقتى نوبت حكومت به اميرالمؤ منين "عليه السلام" رسيد او خوشنود شد زيرا چنين انديشيد كه در حكومت برادر خود از مال دنيا توانگر خواهد شد اين انديشه عقيل بواسطه درك دوران حكومت عثمان و حتى عمر و ابوبكر و اعطا بخشش بسيار زياد آنها به دوستان و اقوام خود بود.

لذا به طمع دريافت سهمى بيشتر از ديگران با كودكان خود به حضور على "عليه السلام" شرفياب شد و از حضرت درخواست يك صاع گندم افزونتر از ديگران به او بدهد. على "عليه السلام" در آنجا آهن پاره اى را به آتش سرخ كرده و بر خلاف انتظار عقيل در مقابل تمنا و درخواست عقيل آهن گداخته را جلو برد و فرمود: اى عقيل اينست عطاى تو، عقيل دستش د را دراز كرد تا عطاى على "عليه السلام" را بگيرد از سوزش آهن تفتيده چنان فرياد كشيد كه بيم آن مى رفت قالب تهى كند. اميرالمؤ منين "عليه السلام" درباره اين ماجرا خطابه اى ايراد فرموده كه ترجمه مختصرى از آن؛ از نهج البلاغه برگرفته و مى آوريم:
بخدا اگر بستر آسايش من بر خارهاى جانگزاى بيابان گذاشته شود اگر دست و پايم را در پيچ و خم زنجير بپيچند و مرا به خار و خس صحرا بسته بكشانند بيشتر
دوست مى دارم تا روز رستاخيز در پيشگاه عدالت الهى در صف ستمكاران قرار گيرم...

سرانجام به گودال گور فرو خواهيم غلطيد...با چنين عاقبت كجا سزاوار است كه پيشه ى ستم به پيش گيريم...

او چنين پنداشته بود كه دين مرا خواهد ربود و زمام مرا به مشت خواهد گرفت و در اين هنگام آهن پاره اى را در دل آتش به رنگ آتش در آوردم و آن فلز تفتيده را به مشتش گذاشتم چنان فرياد كشيد كه پنداشتم هم اكنون سراپا شعله ور خواهد شد، اما من در پاسخ اين فرياد دردناك گفتم: در عزاى تو بنالند عقيل، تو از اين پاره ى آهن كه با دست آدميزاده اى ببازيچه داغ شده مى خروشى و من بر آتشى كه غصب الهى به لهيبش در آورده بردبار بمانم... [ نهج البلاغه، فيض الاسلام]

ابوالفضل عباس در جنگ صفين

حضرت عباس "عليه السلام" در زمان جنگ صفين كه بين سپاه على "عليه السلام" با سپاه معاويه رخ داده حدود چهارده سال سن داشت، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصور مى كرد كه هيجده يا بيست سال دارد. در يكى از روزهاى جنگ از پدر اجازه گرفت تا به ميدان جنگ دشمن برود، امام على "عليه السلام" نقابى بر روى او افكند و او به عنوان يك رزمنده ناشناس به ميدان تاخت سپاه شام از حركتهاى پر صلابت او دريافت كه جوانى شجاع، پرجراءت و قوى دل به ميدان آمده است، مشاورين نظامى معاويه به مشورت پرداختند تا همآورد رشيدى را به ميدان بفرستند، ولى رعب و وحشت عجيبى كه بر آنها چيره شده بود، نتوانستند تصميم بگيرند، سرانجام معاويه يكى از شجاعان لشگرش بنام ابن شعثاء را كه مى گرفتند جراءت آن را دارد كه با ده هزار جنگجوى سواره بجنگند، به حضور طلبيد و به او گفت: به ميدان اين جوان ناشناس برو و با او جنگ كن. ابن شعثاء گفت: اى امير، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگنجو مى شناسند، چگونه شايسته است كه مرا به جنگ با اين كودك روانه سازى؟ معاويه گفت: پس چه كنم؟ ابن شعثاء
گفت: من هفت پسر دارم، يكى از آنها را به جنگ او مى فرستم تا او را بكشد، معاويه گفت: چنين كن. ابن اشعثاء يكى از فرزندانش را به ميدان او فرستاد، طولى نكشيد كه بدست آن جوان ناشناس كشته شد او فرزند دومش را فرستاد، باز بدست او كشته شد او فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را فرستاد همه آنها بدست آن جوان ناشناس به هلاكت رسيدند. در اين هنگام خود ابن شعثاء به ميدان تاخت و فرياد زد: ايها الشاب قتلت جميع اولادى ولله لا تكلن اباك و امك اى جوان تو همه پسرانم را كشتى، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم.

او به جوان ناشناس حمله كرد، و بين آن دو چند ضربه رد و بدل شد، در اين هنگام آن جوان چنان ضربه بر بان شعثاء زد كه او را دو نصف كرد و به پسرانش ملحق ساخت، حاضران از شجاعت او تعجب كردند، در اين هنگام اميرمؤ منان فرياد زد اى فرزندم برگرد كه ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند. او بازگشت، اميرالمؤ منين "عليه السلام" به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش رد كرد و بين دو چشمش را بوسيد، حاضران نگاه كردند ديدند قمر بنى هاشم حضرت عباس "عليه السلام" است.

فنظروا اليه هو قمر بنى هاشم العباس بن اميرالمؤ منين [ معالى السبطين، ج 1، ص 438]

شيوه درست زندگى

يكى از دوستان على "عليه السلام" بنام علاءبن زياد در بصره سكونت داشت روزى علاء بيمار گرديد اميرمؤ منان "عليه السلام" به عيادت او رفت حضرت وقتى خانه بزرگ و وسيع علاء را ديد فرمود: اين خانه با اين همه وسعت را در اين دنيا براى چه مى خواهى؟ با اينكه در آخرت به آن نيازمندتر هستى؟ آنگاه ادامه داد: آرى مگر اينكه با داشتن اين خانه بخواهى به وسيله آن به آخرت برسى مانند آنكه در اين خانه از مهمان پذيرايى كنى يا صله رحم نمايى يا اينكه حقوق واجب خود "مانند زكات" را از اين خانه خارج كرده و به اهلش برسانى.
فاذا انت قد لغت بها الاخره؛ كه در اين صورت با داشتن همين خانه هم به آخرت نائل شده اى.

علاء عرض كرد: اى اميرمؤ منان "عليه السلام" از برادرم عاصم بن زياد پيش تو شكايت مى كنم. امام فرمود: براى چه مگر او چه كرده. علاء عرض كرد: عبائى ناچيز پوشيده و از دنيا كناره گرفته است. على "عليه السلام" فرمود: او را نزد من بياور. عاصم به حضور على "عليه السلام" آمد حضرت به او فرمود: تو دشمن جان خود شدى شيطان بر تو راه يافته و تو را صيد كرده است آيا به خانواده ات رحم نمى كنى تو خيال مى كنى خداوند كه زندگى طيب و خوب را بر تو حلال كرده دوست ندارد از آن بهره مند شوى؟ تو بى ارزشتر از آنى كه خداوند با تو چنين كند.

عاصم عرض كرد: اى اميرمؤ منان "عليه السلام" ولى تو با اين لباس خشن و غذاى سخت و ناگوار به سر مى برى و من از تو پيروى مى كنم. امام فرمود: من مثل تو نيستم بلكه خداوند متعال بر پيشوايان عدل و حق واجب كرده است كه بر خود سخت گيرند و شيوه زندگيشان را هماهنگ با وضع زندگى طبقه ضعيف مردم قرار دهند تا فقر، فقير را از جا بدر نبرد و از صراط مستقيم خارج نگردد تا نادارى فقير موجب نافرمانى او از خدا نشود تنگدستى و فشار زندگى موجب آن نشود كه به فقيران سخت بگذرد. در اصول كافى آمده عاصم پس از شنيدن سخن امام "عليه السلام" بى درنگ آن را پذيرفت و عباى خشن و عزلت نشينى خود را كنار گذاشت. [ اصول كافى، ج 1، ص 411]

/ 356