فرار افراد امام در جنگ - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرار افراد امام در جنگ

در ماجراى جنگ صفين امام على "عليه السلام" از فرار افراد سپاه خود به سوى معاويه و پيوندشان به سپاه معاويه با مالك اشتر "سردار پر صلابت سپاه امام على "عليه السلام"" شكايت و درد دل كرد. مالك اشتر عرض د كرد: ما در جنگ جمل به همراهى اهل بصره و كوفه با سپاه جمل مى جنگيديم و در آن جنگ وحدت نظر داشتيم ولى بعد از آن اختلاف نظر پديد آمد آنگاه اراده ها سست شد و آثار عدالت گم گرديد. و تو اى اميرمؤ منان "عليه السلام" با مردم بر اساس عدالت رفتار مى كنى و مى خواهى عدالت و حق بين آنها حاكم گردد طبقه بالا و پايين جامعه از نظر تو مساوى هستند، اين روش "گر چه حق است ولى" موجب فرار افرادى شده كه حق و عدل به مزاجشان سازگار نيست ولى معاويه با شيوه هاى فريبكارانه خود طبقه اشرافى و ثروتمند را به ديگران مقدم مى دارد و اكثر مردم فريفته اهل دنيا هستند از اين اگر دنيا را به طور وفور در اختيار آنها قرار دهى به سوى تو مى آيند و گردنها سوى تو خواهد آمد. جمعى از اصحاب امام على "عليه السلام" نيز همين تحليل را به آن حضرت عرض كردند. امام على "عليه السلام" در پاسخ مالك فرمود: آيا به من دستور مى دهيد كه براى پيروزى خود از جور و ستم در حق كسانى كه بر آنها حكومت مى كنم استمداد جويم. سوگند به خدا تا خورشيد طلوع مى كند و ستاره اى در آسمان چشمك مى زند چنين كارى نمى كنم. [ الغارت، ج 1 و نهج البلاغه، خطبه 126]

اين دستور خدا بود يا سفارش پيامبر

محمد حنفيه مى گويد: من در جنگ جمل پرچمدار بودم و قبيله بنى ضبه بيشترين كشته را داده بود چون جنگجويان از ميدان جنگ گريختند. على "عليه السلام" و عمار ياسر و محمد بن ابى بكر كه با آن حضرت همراه بودند پيش آمدند تا به هودجى
"كه عايشه در آن بود" رسيدند و از بسيارى تير كه به آن خورده بود چون خار پشتى مى نمود، حضرت با عصايى كه بدست داشت بر آن هودج زد و فرمودى اى حميرا "عايشه" بگو ببينم همان طور كه عثمان ابن عفان را به كشتن دادى مى خواستى مرا هم بكشتن دهى؟

اين دستور خدا بود يا سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم؟ عايشه پاسخ داد: حال كه پيروز شدى گذشت كن. حضرت به برادر او محمد بن ابى بكر فرمود: بنگر ببين زخمى برداشته؟ او نگاه كرد و گفت: يا اميرالمؤ منين "عليه السلام" از ضربه سلاح سالم مانده فقط تيرى مقدارى از پيراهنش را دريده است. حضرت فرمود: او را بردار و به خانه فرزندان خلف خزاعى "عبدالله و عثمان" انتقال بده. سپس به جارچى فرمود: صدا زند زخمى ها را رها كنند و آنان را نكشند و فراريان را دنبال نكنند و هر كس به خانه خود پناه برد و دربروى خود بست در امان خواهد بود. [ امالى شيخ مفيد، ص 36]

روشى صحيح

اصبغ بن نباته گويد: حارث همدانى با گروهى از شيعيان كه من هم در ميان آنها بودم بر حضرت اميرالمؤ منين "عليه السلام" وارد شديم حارث كه بيمار بود افتان و خيزان حركت مى كرد و با عصائى كه در دست داشت بر زمين مى كوفت. حضرت كه او را بدين حال ديد رو به او كرد و فرمود: حارث حالت چطور است؟ عرض كرد: اى اميرمؤ منان "عليه السلام"، روزگار بر من چيره گشته و سلامتى را از من ربوده است و علاوه بر اين نزاعى كه اصحاب تو در خانه ات با يكديگر دارند مرا بيشتر ناراحت ساخته و آتشى در درونم افروخته و مرا بيش از حد بى تاب و تحمل كرده است. حضرت فرمود: نزاع آنها در چيست؟ عرض كرد: درباره تو و درباره آن سه نفرى كه قبل از تو بوده اند "ابوبكر و عمر و عثمان" بعضى از آنان درباره تو بسيار غلو و زياده روى مى كنند و برخى ميانه رو بوده و همراه شما هستند و پاره اى در حال حيرت و ترديد باقى مانده و به شك و دو دلى در افتاده اند... حضرت فرمود: بس است اى برادر همدانى؛ بدان كه بهترين شيعيان من آن دسته و فرقه اى هستند كه راه اعتدال و ميانه روى را اختيار كرده اند...

حارث گفت: پدرم و مادرم فدايت چه خوب است اين كدورتى را كه بر دلهاى ما نشسته بزدايى و ما را در اين مورد از بينش لازم برخوردار و راهنمايى كنى. حضرت فرمود: بس كن، تو مردى هستى كه حق بر تو مشتبه شد. "و كارهاى چشمگير افرادى كه قبل از من آمدند گرمى بازارشان تو را دچار اضطراب و نوسان ساخته" دين خدا به شخصيت و موقعيت افراد شناخته نمى شود. بلكه به علامت و نشانه حق شناخته مى گردد و حق را بشناسى اهلش را خواهى شناخت... [ امالى شيخ مفيد، ص 15. امالى شيخ مفيد]

/ 356