عشق تو جارى و جاويد در جانها - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




عشق تو جارى و جاويد در جانها

حارث كه از اصحاب حضرت على "عليه السلام" است سراسيمه به خدمت على "عليه السلام" رفت، آن حضرت از حارث چه چيزى ترا بر آن داشته كه در اين موقع شب نزد من آيى؟
حارث گفت: والله دوستى و عشقى كه در جان من است مرا پيش تو آورد.
آنگاه حضرت به او فرمود: بدان اى حارث! كه نمى ميرد آن كسى كه مرا دوست مى دارد الا اينكه در وقت جان دادن مرا مى بيند و با ديدن من اميدوار رحمت الهى مى شود و همين طور كسى كه مرا دشمن مى دارد مرا مى بيند در وقت مردن، اما عرق خجالت و نااميدى در صورت مى نشيند. [ منتهى الامال]

چگونگى غسل امام على

محمد حنفيه مى گويد: چون برادرانم مشغول غسل پدر شدند. امام حسين "عليه السلام" آب مى ريخت و امام حسن "عليه السلام" غسل مى داد و احتياجى به اين نبود كه كسى بدن مطهر و معطر پدرم را جا به جا كند، بلكه بدن پدرم هنگام غسل، خود از اين سو به آن سو مى شد و بويى خوشتر از مشك و عنبر از بدن مطهرش به مشام مى رسيد، چون كار غسل تمام شد. امام حسن "عليه السلام" فرمود: اى خواهرم! حنوط جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بياور. آنگاه زينب عليهاالسلام حنوط باقى مانده اى كه سهم امام بود را آورد و آن همان كافورى بود كه
جبرئيل آن را از بهشت براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و فاطمه عليهاالسلام و امام على "عليه السلام" آورده بود.

وقتى حنوط پدرم را باز كردند، شهر كوفه از بوى خوش آن معطر شد، آنگاه پدرم را در پنج جامه كفن كردند و در تابوت نهادند و بر اساس د وصيت پدرم حسنين: عقب تابوت را برداشتند و جلوى تابوت را "جبرئيل و ميكائيل همرزمان امام در ميادين جنگ" برداشتند و به جانب نجف شتافتند. بعضى از مردم مى خواستند به دنبال تابوت آيند كه امام حسن "عليه السلام" آنها را به مراجعت فرمان داد، و برادرم امام حسين "عليه السلام" مى گريست و مى گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم؛ اى پدر بزرگوار، پشت ما را شكستى؛ من گريه را از جهت تو آموخته ام. [ منتهى الامال]

همه در بحر غم مولا

محمد حنفيه مى گويد شبى كه تابوت پدرم را از كوفه به نجف حركت مى داديم، به خدا سوگند من مى ديدم كه جنازه آن حضرت بر هر ديوار و يا خانه اى و يا هر درختى كه مى گذشت آنها خم مى شدند و خشوع مى كردند وقتى تابوت به موضع قبر رسيد، فرود آمد و امام حسن "عليه السلام" با جماعت همراه بر آن حضرت نماز خواندند و هفت تكبير گفت، و بعد از نماز جنازه را برداشتند و آن موضع را حفر كردند كه ناگاه قبر از پيش ساخته اى نمايان شد و چون خواستند پدرم را داخل قبر نمايند [ امام باقر "عليه السلام" مى فرمايد: حضرت اميرالمؤ منين "عليه السلام" را پيش از طلوع دفن كردند] صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: داخل كنيد او را به سوى تربت طاهر كه حبيب به سوى حبيب خود مشتاق گرديده است، و نيز منادى صدا زد كه: حق تعالى شما را صبر نيكو كرامت فرمايد در مصيبت سيد شما و حجت خدا بر خلق خويش. [ منتهى الامال]

دختر يتيمى از على مى گويد

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عبدالواحد بن زيد كه مى گويد: كه من در خانه كعبه مشغول طواف بودم دخترى را ديدم كه براى خواهر خود سوگند ياد كرد به نام اميرالمؤ منين "عليه السلام" به اين شكل؛ لا و حق المنتجب با لوصيه الحاكم بالسويه العادل فى القضيه العال البينه زوج فاطمه المرضيه...

عبدالواحد مى گويد: من در تعجب شدم كه اين دختر با همه كودكى اش د چگونه اين طور زيبا على "عليه السلام" را مدح و ثنا و ستايش مى كند، از او پرسيدم: اى دختر! آيا تو على "عليه السلام" را مى شناسى كه اين گونه او را ستايش مى كنى؟!!
دختر گفت: چگونه او را نشناسم كسى را كه وقتى پدرم در جنگ صفين در يارى او شهيد شده بود و ما يتيم بوديم ما را يارى مى كرد و متوجه احوال ما بود.

سپس ادامه داد: روزى امام به خانه ما آمد! به مادرم فرمود: حال تو چطور است اى مادر يتيمان؟
مادرم به حضرت عرض كرد: بخير است، آنگاه مادرم من و خواهرم را نزد آن حضرت حاضر كرد؛ من بر اثر مرض آبله نابينا شده بودم وقتى نگاه امام به من افتاد، آهى كشيد و اين دو شعر را قرائت كرد.




  • ما ان تاوهت من شى ء رزئت به
    قدمات والدهم من كان يكفلهم
    فى النائباب و فى الاسفار و الحضر



  • كما تاوهب للاطفال فى الصغر
    فى النائباب و فى الاسفار و الحضر
    فى النائباب و فى الاسفار و الحضر


آنگاه آن حضرت دست مباركش را بر صورت من كشيد و چشم من بينا شد، آن چنانكه در شب تار شتر رميده را از مسافت بسيار دور مى بينم. [ منتهى الامال]

/ 356