فاتح خندق - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



فاتح خندق

در جنگ خندق عمروبن عبدود و ضراربن حطاب توانستند اسب خود را به آن سوى خندق برسانند عمربن عبدود در قدرت و زورمندى بعضا بچه شترى را بلند مى كرد و به عنوان سپر خود از آن استفاده مى كرد و با هزار نفر جنگ مى كرد البته عمروبن عبدود در اوائل سنش از بعضى از كاهنها شنيده بود كه قاتل او شخصى است بنام حيدر، اما او بدون خبر از اينكه على "عليه السلام" در اين ميدان به جنگ او خواهد آمد، طلب مبارز مى كرد. ابتدا عمر بن خطاب به اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت كسى نزديك او نرود كه كشته خواهد شد و آشكارا اظهار عجز مى كرد. على "عليه السلام" در آن وقت جوانى بيست و پنج ساله بود و در مقابل مردى مى خواهد بجنگد كه با دست خود بچه شتر را سپر مى كند و با دست راست شمشير مى زند! بالاخره على "عليه السلام" به ميدان عمرو بن عبدود رفت على "عليه السلام" طى رجزى خود را معرفى كرد عمروبن عبدود تا نام حيدر را شنيد ناگهان به ياد پيش بينى كاهنان افتاد و ترس او را گرفت، خواست كارى بند كه على "عليه السلام" برگردد. شروع كرد به ترساندن حضرت، و گفت تو جوانى چگونه مى توانى با من بجنگى، معلوم مى شود محمد صلى الله عليه و آله و سلم حسابش را نكرده و ترا فرستاده به جنگ من، چه اطمينانى دارى كه من اين نيزه را به شكمت فرو كنم و بين آسمان و زمين نگهت دارم. حضرت فرمود: اين حرفها را
رها كن من هم خيلى دلم مى خواهد كه تو بدست من كشته شوى.

على "عليه السلام" سه پيشنهاد به او كرد، اول اينكه به او گفت، بيا و مسلمان شو، او گفت اين پيشنهاد تو غير قابل قبول است اگر كوه ابوقبيس را روى گردنم بگذارم سبكتر و آسانتر از اين است كه بگويم لا اله الا الله؛ على "عليه السلام" فرمود: برگرد با من جنگ نكن، عمرو گفت: من نذر كردم كه با مسلمانان جنگ كنم و تلافى جنگ بدر را بكنم حضرت على "عليه السلام" پيشنهاد سوم خود را مطرح كرد و فرمود: تو سواره اى و من پياده هستم پياده شو، تا با من مطابق شوى و جنگ كنيم. [ بحارالانوار، ج 9] عمرو خشمگين شد، و گفت: من باور نمى كردم كسى از عرب چنين جراتى كند به من بگويد كه از اسب پياده شوم، از اسب پياده شد و ضربه اى بر سر على "عليه السلام" زد، على "عليه السلام" ضربه را با وسيله سپر خود دفع كرد ولى شمشير از سپر گذشت و سر على "عليه السلام"لطمه اى خورد در اينجا على "عليه السلام" از روش خاصى استفاده كرد و فرمود: تو قهرمان عرب هستى و من با تو جنگ تن به تن دارم اينها كه پشت سر تو هستند براى چه آمده اند؟ تا عمرو نگاهى به پشت سر خود كرد، على "عليه السلام" با ضربه اى پاى او را قطع كرد، و او بر زمين افتاد. حضرت وقتى بر سينه او نشست تا سر او را جدا كند، عمرو در صورت حضرت آب دهن انداخت، حضرت برخاست و دورى زد و مجدد اراده كرد تاسر او را جدا كند، سپس سر او را جلوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انداخت اينجا بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود اگر اين كار امروز تو را با اعمال جميع امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مقايسه كنند بر آنها برترى خواهد داشت.

مرغ بريانى

على "عليه السلام" مى فرمايد با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد بودم آن حضرت پس از نماز صبح فرمود: من به خانه عايشه مى روم، من نيز به منزل خود بازگشتم. لحظاتى در منزل بودم كه از جا برخاستم و راهى منزل عايشه شدم در زدم عايشه پرسيد، كيستى؟ گفتم: على. گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خفته است! برگشتم ولى با خود گفتم جايى كه عايشه در منزل باشد چگونه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرصت استراحت و خواب پيدا نموده است!! برگشتم و
دوباره در زدم اين بار نيز گفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كارى دارند. برگشتم ولى باز مجددا برگشتم و اما اين بار شديدتر از دفعات پيش در زدم. عايشه گفت: كيستى؟ گفتم: على، صداى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به گوشم رسيد، كه فرمود: عايشه در را باز كن... پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از آنكه مرا كنار خود نشاند فرمود: اباالحسن آيا نخست من قصه خود را بگويم يا ابتدا تو از تأخير خود مى گويى؟ عرض كردم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شما بگوييد: كه خوش گفتاريد. آنگاه فرمود: مدتى بود گرسنه بودم. از اين روبه خانه عايشه آمدم اينجا هم چيزى نبود لذا دست به دعا برداشتم از خداوند در خواست كردم ناگاه جبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريانى را به همراه خود آورد و گفت: هم اينك خداوند بر من وحى فرمود: اين مرغ بهشتى را براى شما بياورم، من نيز به پاس عنايت و اجابت پروردگار به شكر و ستايش او مشغول شدم و سپس عرض كردم خداوندا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همرده من كنى كه من و و را دوست داشته باشد. لحظاتى منتظر ماندم ولى كسى بر من وارد نشد دوباره دست بر دعا برداشتم عرض كردم: خدايا آن بنده را توفيق ده كه در صرف اين غذا با من همراه شود... اينجا بود كه صداى در لند شد و فرياد تو با گوشم رسيد و به عايشه گفتم، على "عليه السلام" را داخل كن، كه تو وارد شدى.... يا على "عليه السلام" تو همان كسى هستى كه خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم او را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند آنگاه فرمود: على "عليه السلام" مشغول شو، از غذا بخور... [ احتجاج، ص 197]

/ 356