آينده عايشه - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آينده عايشه

در داستان گذشته بيان شد كه عايشه چگونه برخوردى از خود نشان داد، اما پس اينكه مرغ بهشتى [ داستان مرغ بهشتى از مسلمات تاريخ و حديث است اين داستان با كيفيت هاى مختلف متجاوز از 18 نقل تنها در كتب معتبر اهل سنت آمده است] توسط جبرئيل آورده شده بود و با دعاى مستجاب شده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على "عليه السلام" هم سفره حضرتش شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از اتمام غذا از على "عليه السلام" علت تأخير
خود را سؤال كرد. حضرت على "عليه السلام" ممانعت ها و بهانه تراشى هاى عايشه را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در موقع ورودش را عرض كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رو به عايشه كرد و فرمود: عايشه چرا چنين كردى. عايشه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم من مى خواستم اين افتخار خوردن غذاى بهشتى نصيب پدرم "ابوبكر" شود. حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على "عليه السلام" آشكار مى شود من از آنچه نسبت به على "عليه السلام" در دل دارى، باخبرم، عايشه كار تو به آنجا خواهد كشيد كه به جنگ با على "عليه السلام" برمى خيزى.عايشه گفت: مگر زنان هم به مردان نبرد مى كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: همان كه گفتم تو به جنگ و نبرد با على "عليه السلام" كمر همت بندى، و در اين كار نزديكان و ياران من "طلحه و زبير" تو را همراهى كنند و بر وى بشوريد، در جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد در اين مسير به جايى مى رسى كه سگهاى حواب بر تو پارس كنند.... تو آنجا پشيمان مى شوى و در خواست بازگشت مى كنى... كه كه آنوقت چهل مرد به دروغ شهادت دهند كه آن مكان حواب نيست.... چون پيش گويى حضرت به آنجا رسيد عايشه گفت: اى كاش مرده بودم و آن روزها را نمى ديدم. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: على "عليه السلام" برخيز كه وقت نماز ظهر است بايد بلال را براى اذان خبر كنى. آنگاه بلال اذان گفت: و حضرت به نماز ايستاد و من هم با آن حضرت نماز خواندم. [ احتجاج، ص 197]

بعد از من مظلوم و مغلوبى

على "عليه السلام" مى فرمايد رسول خدا "عليه السلام" در منزل يكى از همسران خويش به سر مى برد به قصد ديدار آن حضرت به آنجا رفتم. پيش از ورود اجازه خواستم وقتى داخل شدم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا على "عليه السلام" آيا نمى دانى كه خانه من خانه توست تو براى ورود محتاج به اجازه نيستى. عرض كردم: اى رسول خدا "عليه السلام" از اجازه را از روى علاقه گرفتم. فرمود:

تو به چيزى علاقه دارى كه محبوب خداست... آيا نمى دانى كه آفريدگار من نمى خواهد كه هيچ سرى از اسرار من بر تو پوشيده بماند. اى على "عليه السلام"تو وصى پس از من هستى، مظلوم و مغلوبى هستى كه پس از من به او ظلم مى كنند... آن كس كه از تو كناره بگيرد از من جدا شده. دروغ مى گويد: كسى كه دعوى محبت من را دارد ولى با تو با دشمنى مى كند. چرا كه خداى متعال آفرينش من و تو را از نور واحدى قرار داده است. [ بحار الانوار، ج 38، ص 329]

جاى جبرئيل مى نشيند

على "عليه السلام" مى فرمايد: روزى رسول خدا "عليه السلام" در بستر بيمارى بود كه من به قصد عيادت حضرتش رفته بودم، در آنجا مردى را حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديدم كه از حيث حسن و جمال بى نظير بود، آن مرد سر مبارك پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز خواب بود وقتى من داخل شدم آن مرد مرا به نزد خود فرا خواند، و گفت: نزديك عموزاده خود بنشين كه تو از، من بر او سزاوارترى! على "عليه السلام" مى فرمايد: جلو رفتم و آن مرد برخاست و جاى خود را به من داد و رفت، من نشستم و سر مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود گرفتم. ساعتى گذشت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيدار شد و از من پرسيد مردى كه سر بر دامن او داشتم كجا رفت؟عرض كردم، وقتى من داخل شدم جايش را به من داد و رفت. حضرت فرمود: او را شناختى؟ عرض كردم نه پدر و مادرم فداى شما. حضرت فرمود: او جبرئيل بود من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش مى دادم تا اينكه در دم سبك شد و خواب بر چشمانم غلبه كرد. [ مناقب ابن شهر آشوب، ج 270 ،2]

/ 356