پدر و پسر در خدمت پيامبر - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



پدر و پسر در خدمت پيامبر

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان بر اثر محاصره اقتصادى قريش به مدت 3 سال در شعب ابى طالب ساكن شدند، ابوطالب فداكارى را به جايى رساند كه علاوه بر ساختن برجهاى
مخصوصى، كه جلوگيرى از حمله قريش مى كرد هر شب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از خوابگاه خود بلند مى كرد و جايگاه ديگرى براى استراحت او تهيه مى نمود و فرزند دلبندش على "عليه السلام" را بجاى او مى خوابانيد و هنگامى كه على "عليه السلام" مى گفت: پدر جان من با اين وضع بالاخره كشته مى شوم پاسخ مى داد: عزيزم بردبارى را از دست مده هر زنده اى بسوى مرگ رهسپار است من تو را فداى محمد بن عبد الله "عليه السلام" نمودم. على عليه السلام در جواب پدر گفت: پدر جان اين كلام من نه به خاطر اين بود كه از كشته شدن در راه محمد "عليه السلام" هراسى دارم بلكه بخاطر اين بود كه مى خواستم بدانى چگونه در برابر تو مطيع و آماده براى يارى احمد "عليه السلام" هستم. ابوطالب در شعرى چنين مى گويد:




  • و لقد علمت بان دين محمد
    من خير اديان البرية دينا



  • من خير اديان البرية دينا
    من خير اديان البرية دينا



يعنى: هر آينه دانسته ام كه دين محمد بهترين دينى است كه براى بشريت آمده است. [ تفسير نمونه]

محمد تو را بلند كرد جبرئيل زمين نهاد

در جريان فتح مكه در سال هفت هجرى داخل كعبه پر از بتهاى مشركان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به همراه على "عليه السلام" همه آن بت ها را شكسته و از درون كعبه بيرون ريختند در بام كعبه بت بزرگى قرار داشت كه دست كسى به آن نمى رسيد و لازم بود كه على "عليه السلام" پاهاى خود را بر شانه پيامبر "عليه السلام" بگذارد. پيامبر "عليه السلام" به على "عليه السلام"فرمود: آيا اين بت را نمى نگرى؟ على "عليه السلام" عرض كرد: چرا مى بينم. پيامبر "عليه السلام" دو دست خود را بر دو ساق پاى على "عليه السلام" نهاد و او را آنچنان بلند كرد كه زير بغل پيامبر "عليه السلام" پيدا شد، آنگاه فرمود: اى على "عليه السلام" چه مى بينى؟ على "عليه السلام" گفت: خداوند به خاطر تو مرا اكنون در مقامى قرار داده كه احساس مى كنم اگر بخواهم مى توانم بر صحفه آسمان دست يابم و دستم را به ستاره هاى آسمان برسانم. آنگاه على "عليه السلام" به فرمان پيامبر "عليه السلام" آن بت بزرگ را از جاى كند و به دست گرفت و به زمين انداخت در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جاى خود به كنار رفت و
على "عليه السلام" از بالا به زمين افتاد و خنديد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على "عليه السلام" چرا مى خندى على "عليه السلام" عرض كرد:از بالاى كعبه افتادم و هيچ آسيبى نديدم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چگونه به تو آسيب برسد با اينكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم تو را از زمين بلند كرد و جبرئيل تو را از بالا بر زمين نهاد. [ مناقب ابن مغازلى شافعى، ص 202]

/ 356