مسلمانى مردم يمن - هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مسلمانى مردم يمن

سال دهم هجرت بود. هنوز مردم يمن در بت پرستى باقى بودند و به اسلام نگرويده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خالد بن وليد را با جمعى از مسلمانان از جمله براء بن عازب به يمن فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت كنند، خالد با همراهان خود مدت شش ماه در يمن بود ولى از مردم آنها حتى يك نفر هم مسلمان نشده بود، اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد.آن حضرت رنجيده خاطر شد هماندم على "عليه السلام" را به حضور طلبيد و به او فرمود: به سوى يمن برو و خالد و همراهانش را به مدينه بفرست و اگر كسى از همراهان خالد خواست به دنبال تو باشد از او جلوگيرى نكن. على "عليه السلام" به يمن رفت خالد و همراهانش را به مدينه فرستاد ولى چند نفر از جمله براء بن عازب با على "عليه السلام" در يمن ماند. براء مى گويد: وقتى كه ما همراه على "عليه السلام" به اوائل يمن رسيديم مردم يمن از ورود على "عليه السلام"
باخبر شدند. نزد آن حضرت اجتماع كردند. امام على "عليه السلام" نماز صبح را به جماعت خواند، و بعد از نماز سخنرانى كرد. سپس نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مردم يمن را براى آنها خواند، آنها چنان شيفته كلام بلند على "عليه السلام" شدند كه همان روز قبيله همدان كه جمعيتشان از همه قبايل يمن بيشتر بود مسلمان شدند على "عليه السلام" اين خبر مسرت بخش را در ضمن نامه اى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گزارش داد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى خبر را شنيد بسيار شاد شده و سجده شكر بجاى آورد. سپس برخاست و فرمود: سلام و درود بر قبيله همدان بعد از آن قبيله ساير قبائل نيز پياپى آمدند و مسلمان شدند. [ بحارالانوار، ج 21، ص 263]

على راهنماى ابوذر

به ابوذر خبر رسيد كه در مكه مردى برخاسته و ادعاى پيامبرى صلى الله عليه و آله و سلم مى كند و مردم را از بت پرستى بر حذر مى دارد و به خداى واحد دعوت مى كند. ابوذر برادرش انيس را خواست و به او گفت: به مكه برو و در اين مورد براى من خبر بياور، انيس برادر ابوذر به مكه مسافرت كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از نزديك ملاقات نمود و سخنان آن، حضرت را شنيد، سپس او به نزد ابوذر برگشت و گفت: او شخصى است كه به نيكيها امر مى كند و از بديها نهى مى نمايد، و مردم را به صفات نيك اخلاقى دعوت مى نمايد. ابوذر با اين چند جمله قانع نشد و به برادرش گفت: سخنى كه دلم را آرام كند برايم نياوردى. سپس خود راهى مكه شد ابوذر وارد مكه شد تصميم داشت شبانه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برسد، لذا شب كنار كعبه آمد تا همانجا استراحت كند اين مسافر غريب ناگهان ديد مرد ناشناسى "على "عليه السلام"" به آنجا آمد و گفت اين مرد "اشاره به ابوذر" كيست؟ ابوذر گفت: مردى از دودمان غفار است. على "عليه السلام" فرمود: برخيز و به خانه خودت بيا. ابوذر برخاست و بى آنكه در راه با كسى تماس بگيرد و هدفش را بگويد آن شب مهمان على "عليه السلام" شد.

صبح برخاست و از خانه على "عليه السلام" بيرون آمد و كنار كعبه رفت و همانجا بود تا شب شد، باز على "عليه السلام" نزد او آمد و او را به خانه خود دعوت كرد و اين موضوع تا سه شب تكرار شد ولى ابوذر با كسى تماس نمى گرفت و مقصود خود را نيز پنهان مى كرد و روز سوم على "عليه السلام" به ابوذر فرمود: اگر خود را معرفى كنى و علت مسافرت خود را بگويى قطعا به كسى نخواهم گفت، و اسرار تو را مى پوشانم. ابوذر هدف و ماجراى مسافرت خود را به على گفت: او گفت مى خواهم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ببينم. على "عليه السلام" فرمود: من صبح به طرف منزل او "پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم" مى روم تو نيز به دنبال من بيا هر جا كه احساس خطر كردم از راه رفتن خود مى كاهم و گويى براى حاجتى مى خواهم كنار راه بروم ولى اگر احساس خطر نكردم پشت سر من بيا و در هر خانه اى كه وارد شدم تو نيز وارد شو. همين برنامه و طرح على "عليه السلام" اجرا شد و ابوذر بدون پيش آمد خطرى به دنبال على "عليه السلام" به راه افتاد و وارد خانه اى شد كه در آنجا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات نمود، ابوذر بعد از ملاقات با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همان لحظه مسلمان شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوذر فرمود: در مكه توقف نكن و به سوى قبيله خود برو و دعوت مرا به گوش آنان برسان و همانجا باش تا پيام من به تو برسد. ابوذر عرض كرد سوگند به خدايى كه جانم در دست او است در برابر مردم مكه با آواز بلند اظهار اسلام مى كنم. ابوذر برخاست و به كنار كعبه آمد و فرياد زد: "اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبدوه و رسوله" مشركان به او حمله كردند و آنقدر او را زدند كه بيهوش به زمين افتاد عباس عبدى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و خود را به روى ابوذر انداخت و آنها را از اين كار نهى كرد... [ الغدير، ج 6، ص 309]

همسرى وفادار

روزى حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار و بسترى شد. حضرت على "عليه السلام" به بالين او آمد و گفت: چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم؟ فاطمه عليهاالسلام نمى خواست كه شوهرش را به زحمت اندازد در پاسخ گفت: من از شما چيزى نمى خواهم.حضرت على "عليه السلام" اصرار كرد. فاطمه عليهاالسلام گفت: اى پسر عمو پدرم به من سفارش كرده كه هرگز چيزى از شوهرت درخواست نكن. مبادا او نداشته باشد و در برابر درخواست تو شرمنده شود. على "عليه السلام" فرمود: اى فاطمه عليهاالسلام به حق من، هر چه ميل دارى بگو. فاطمه عليهاالسلام اكنون كه مرا سوگند دادى اگر انارى برايم فراهم كنى خوب است. حضرت على "عليه السلام" برخاست و براى فراهم نمودن انار از خانه بيرون رفت و با بعضى از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد، انار در كجا پيدا مى شود؟ آنها عرض كردند فصل انار گذشته ولى چند روز قبل شمعون يهودى چند انار از طائف آورده است. حضرت على "عليه السلام" به در خانه شمعون رفت و در خانه او را زد.

شمعون از خانه بيرون آمد وقتى كه چشمش به على افتاد از علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد؟ على "عليه السلام" ماجرا را گفت و افزود كه براى خريدارى انار آمده ام. شمعون گفت چيزى از انارها باقى نمانده است همه را فروخته ام. حضرت فرمود: شايد يك انار باقى مانده و تو اطلاع ندارى. شمعون گفت: من از خانه خود اطلاع دارم و مى دانم كه اكنون انارى در خانه نيست همسر شمعون در پشت در بود سخن آنها را شنيد و به شوهرش شمعون گفت: من يك انار را براى خودم برداشته بودم و در زير برگها پنهان كردم و تو اطلاع از آن ندارى، آنگاه رفت و انار را آورد و به على "عليه السلام" داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. شمعون گفت: قيمتش گفت: قيمتش نيم درهم است. امام على "عليه السلام" فرمود: زن اين انار را براى خود ذخيره كرده بود تا روزى از آن نفع بيشترى ببرد. نيم درهم مال تو و سه درهم و نيم هم مال همسرت. در برگشت على "عليه السلام" صداى ناله درمانده اى را شنيد به دنبال صدا رفت. ديد مردى غريب و بيمار و نابينايى در خرابه اى بدون سرپرست و غذا روى زمين خوابيده است.

حضرت على "عليه السلام" در بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت و از او پرسيد تو كيستى؟ و از كدام قبيله اى! و چند روز است در اينجا بيمار مى باشى؟ او گفت اى جوان صالح من از اهالى مدائن "ايران" مى باشم در آنجا به بدهكارى بسيار مبتلا شدم ناگزير سوار بر كشتى شدم و با خود گفتم خود را به مولايم اميرمؤمنان "عليه السلام" مى رسانم شايد آن حضرت چاره كار مرا بنمايد و قرضهايم را ادا كند. جوان كه نمى دانست سرش بر زانوى على "عليه السلام" است، على "عليه السلام" فرمود: من يك انار براى بيمار عزيزم به دست آورده ام ولى تو را محروم نمى كنم و نصفش را به تو مى دهم آن حضرت آن انار را دو نصف كرد و نصف آن را كم كم در دهان آن جوان بيمار گذاشت تا تمام شد بيمار جوان گفت: اگر مرحمت فرمايى نصف ديگرش را نيز به من بخوران، چه بسا حال من خوب شود! حضرت على "عليه السلام" نيم ديگر انار را نيز كم كم به دهان بيمار گذاشت تا تمام شد، آنگاه على "عليه السلام" با دست خالى به خانه خود بازگشت در حالى كه از شدت حيا غرق در فكر بود كه چگونه با دست خالى به خانه بازگردد آهسته آهسته تا نزديك خانه آمد ولى حيا كرد وارد خانه شود، از شكاف در به درون خانه خود نگاه كرد، تا ببيند فاطمه عليهاالسلام در خواب است يا بيدار، ديد فاطمه عليهاالسلام تكيه كرده و طبقى از انار در پيش روى او است و ميل مى فرمايد: حضرت على "عليه السلام" بسيار خوشحال شد و وارد خانه شد و ديد كه اين انار مربوط به اين عالم نيست "بلكه از بهشت آمده" پرسيد، اين انار را چه كسى اينجا آورد؟ فاطمه عليهاالسلام گفت: اى پسر عمو وقتى كه تشريف بردى چندان طول نكشيد كه نشانه سلامتى را در خود يافتم ناگاه صداى در به گوشم رسيد فضه خادمه رفت و در را گشود مردى را پشت در ديد، كه طبق انار را داد و گفت: اين طبق انار را اميرمؤمنان على "عليه السلام" براى فاطمه عليهاالسلام فرستاده است. [ رياحين الشريعه، ج 1، ص 142]

/ 356