اى دل عبث مخور غم دنيا را
بشكاف خاك را و ببين آنگه
اين دشت خوابگاه شهيدان است
از عمرِ رفته نيز شمارى كن
اين جويبار خرد كه مىبينى
آموزگار خلق شديم امّا
بت ساختيم در دل و خنديديم
در دام روزگار ز يكديگر
اى باغبان سپاه خزان آمد
بس دير كِشتيم اين گُل رعنا را
فكرت مكن نيامده فردا را!
بى مهرى زمانه رسوا را
فرصت شمار وقت تماشا را
مشمار جَدْى و عقرب و جوزا را
از جاى كنده صخره صمّا را
نشناختيم خود الف و با را
بر كيش بد برهمن و بودا را
نتوان شناخت پشّه و عنقا را
بس دير كِشتيم اين گُل رعنا را
بس دير كِشتيم اين گُل رعنا را
1 ـ بحارالانوار، جلد 50، صفحه 211.2 ـ ديوان پروين اعتصامى.