ناگفته نماند - بانوی نمونه اسلام فاطمه زهرا (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بانوی نمونه اسلام فاطمه زهرا (س) - نسخه متنی

ابراهیم امینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داخلى و شريك زندگى و مادر فرزندان خويش، خديجه را از دست داد. از طرف ديگر،بزرگترين پشتيبان و مدافع او حضرت ابوطالب از دنيا رفت. به طورى كه اوضاع داخلى و خارجى آن حضرت يك مرتبه دگرگون گشت و به علت از دست رفتن اين دو حامى بزرگ، اذيت و آزار دشمنان شروع شد. گاهى سنگش مى زدند. گاهى خاك به صورت مباركش مى پاشيدند. گاهى ناسزايش مى گفتند. گاهى بدنش را خون آلود مى كردند و در اكثر اوقات، هنگامى كه با چهره اى غمناك و محزون به خانه مى آمد،با صورت پژمرده و چشمهاى اشكبار دختر عزيرش كه در فراق مادر مى گريست، روبرو مى شد.

فاطمه (عليهاالسلام) وقتى از خانه خارج مى شد شاهد حوادث تلخى بود. گاهى مى ديد پدرش را اذيت مى كنند و ناسزايش مى گويند. يك روز ديد دشمنان در مسجدالحرام نشسته اند و براى قتل پدرش نقشه مى كشند، با چشم اشكبار به خانه بازگشت و تصميم دشمنان را براى پدر تعريف نمود. [مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 71.] روزى يكى از مشركين، پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله را در كوچه ملاقات كرد، مقدارى خاكروبه و كثافت بر سر و صروت آن جناب پاشيد. پيامبر چيزى نگفت و با همين حال وارد خانه شد. يكى از دخترانش (فاطمه) باستقبال آن حضرت شتافت. آب آورد و با چشم گريان سر و صورت پدر را شست. پيامبر فرمود: دخترم! گريه نكن، مطمئن باش كه خدا پدرت را از شر دشمنان محفوظ مى دارد و پيروز مى گرداند. [تا ريخ طبرى ج 2 ص 344.] يك روز پيامبر در مسجدالحرام مشغول نماز بود. عده اى از مشركين او را مسخره مى كردند و در صدد آزارش بودند. يكى از آنان بچه دان شترى را كه تازه ذبح شده بود برداشت و با خون و كثافت، در حالى كه پيامبر اكرم در سجده بود، آن را بر پشت مبارك آن حضرت افكند. حضرت فاطمه عليهاالسلام كه در مسجد حاضر بود و اين منظره را تماشا مى كرد بسيار ناراحت شد و با چشم گريان خودش را به پدر رسانيد و بچه دان را برداشت و بدور افكند. پيامبر از سجده برخاست و بعد از نماز بر آن جمعيت نفرين كرد. [مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 60.] آرى زهراى عزيز در همان سنين خردسالى اين قبيل حوادث ناگوار را مشاهده مى كرد و بيارى پدر مى شتافت و براى پدر، مادرى مى كرد.

با مردن خديجه، طبعا برخى از كارهاى خانه بر دوش فاطمه ى كوچك افتاد. زيرا آن نخستين خانه ى توحيد، كد بانوى بزرگ خود را از دست داده بود و بغير از فاطمه عليهاالسلام در خانه يادگارى نداشت. تا ريخ، اين موضوع را روشن نكرده كه در آن دوران سخت در خانه ى پيغمبر (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) چه مى گذشته و زندگى آنان چگونه اداره مى شده است، اما با چشم دل مى توان اوضاع رقت بار ساكنين آن خانه را مشاهده نمود.

پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بعد از خديجه با زنى به نام «سوده» ازدواج نمود،زنان ديگرى را نيز اختيار كرد. آنان هم كم و بيش درباره ى فاطمه اظهار علاقه مى نمودند ليكن براى هر كودك يتيمى دشوار است جاى مادرش را خالى و زن ديگرى را در جاى او مشاهد كند. نامادرى هم هر چه خوب و مهربان باشد مهر و محبت بى شائبه ى مادر را ندارد. تنها مادر است كه بوسيله ى نوازشهاى گرم خويش، دل كودك را آرام مى كند و به او نيرو مى بخشد. و لى هر چه محروميت فاطمه عليهاالسلام زيادتر مى شد، اظهار محبت پيغمبر هم به همان نسبت بيشتر مى گشت. زيرا رسول خدا بدين مطلب توجه داشت كه: فاطمه از جهت مادر، كسرى محبت دارد و بايد آن كسرى جبران شود و از اين جهت و جهات ديگر، در روايات وارد شده كه: رسول خدا (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) تا صورت فاطمه را نمى بوسيد به خواب نمى رفت. [كشف الغمه ج 2 ص 93.] مطالب مذكور اجمالى است از سرگذشت حدود هشت سال از زندگى دختر پيغمبر.

ناگفته نماند

ناگفته نماند كه: گرچه امثال حوادث مذكور و فشارهاى روحى براى هر كودكى پيش آمد كند اعصابش را درهم خواهد كوفت و براى سقوط و ناتوانى روحى و جسمى وى كافى خواهد بود، ليكن اين داورى درباره ى همه كس درست نيست. زيرا همين حوادث سهمگين و گرفتاريهاى مداوم و مبارزات پى در پى است كه روح افراد ممتاز و برجسته را تقويت مى كند و استعدادهاى درونى و نيروهاى نفهته ى آنان را به عرصه ى ظهور و بروز مى آورد تا در مقابل مشكلات پايدارى كنند. اگر سنگ معدن تحت حرارت فوق العاده قرار نگيرد، طلاى ناب و گرانبهايش خارج نمى شود.

اوضاع بحرانى و خطرناك و حوادث و انقلابات سهمگين دوران زندگى زهرا (عليهاالسلام)، نه تنها خللى بر روح آن حضرت وارد نساخت بلكه بر عكس، گوهر وجودش را صيقل داد و تابناك نمود و براى هر گونه مبارزه اى آماده و نيرومندش گردانيد.

فاطمه به سوى مدينه

رسول خدا در سال سيزدهم بعثت- از ترس جان- ناچار شد مكه را ترك كند و به جانب مدينه، هجرت نمايد. هنگام حركت، با على و فاطمه عليهماالسلام وداع نموده به على فرمود: امانتهاى مردم را رد كن سپس فاطمه دختر مرا و فاطمه مادر خودت را و فاطمه دخترعمويم حمزه را با عده ديگرى بردار و به سوى مدينه بشتاب كه من در انتظار شما هستم. اين را فرمود و به جانب مدينه حركت نمود.

على بن ابى طالب (عليه السلام) به دستور پيغمبر اكرم عمل نمود، سپس فاطمه (عليهاالسلام) را با چند تن ديگر از زنها سوار كرد و رهسپار مدينه شد. در بين راه «ابوواقد» كه مأمور راندن شترها بود، آنها را با سرعت مى برد. على بن ابى طالب عليه السلام فرمود:

با زنها مدارا كن و شترها را آهسته تر بران زيرا زنان ناتوانند و تاب تحمل سختى را ندارند.

ابوواقد عرض كرد مى ترسم دشمنان در تعقيب ما باشند و به ما برسند.

على (عليه السلام) پاسخ داد: پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله به من فرمود: از طرف دشمنان به شما آزارى نخواهد رسيد. و قتى به نزديكى «ضجنان» رسيدند، هشت سوار از عقب ايشان رسيدند، على ابن ابى طالب زنان را در پناهگاهى پياده نمود و با شمشير بر دشمنان حمله كرد و پراكنده شان ساخت. آنگاه بانوان را سوار كرد و رهسپار مدينه شد. پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله وقتى به «قبا» رسيد دوازده روز توقف نمود تا على به اتفاق فاطمه و سايرين به آن حضرت پيوستند. [مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 175 و 183.] رسول خدا در مكه و به روايتى در مدينه، «سوده» را به عقد خويش درآورد و فاطمه (عليهاالسلام) را به خانه ى او برد. سپس «ام سلمه» را عقد كرد و فاطمه را بدو سپرد تا از وى نگهدارى و سرپرستى كند. ام سلمه مى گويد: پيغمبر اكرم (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) فاطمه را به من سپرد تا در تربيتش كوشش كنم. من هم از تربيت و راهنمايى او دريغ نداشم ولى به خدا سوگند او از من با ادب تر و داناتر بود. [دلائل الامامة ص 11.]

عروسى حضرت فاطمه

فاطمه زهرا عليهاالسلام دختر پيغمبر اكرم و از دوشيزگان ممتاز عصر خويش بود.پدر و مادرش از اصيل ترين و شريف ترين خانواده هاى قريش بودند. از حيث جمال ظاهرى و كمالات معنوى و اخلاقى از پدر و مادر شريفش ارث مى برد. به عالى ترين كمالات انسانى آراسته بود. شخصيت و عظمت پيامبر اكرم روز بروز در انظار مردم بالا مى رفت و قدرت و شوكت او زيادتر مى شد. به همين علت، دختر عزيزش زهرا (عليهاالسلام) همواره مورد توجه بزرگان قريش و رجال با شخصيت و ثروتمند قرار داشت و گاه و بيگاه از او خواستگارى مى كردند. اما پيغمبر اكرم (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) اصلا خوشش نمى آمد كسى در اين باره سخن بگويد و با خواستگاران طورى رفتار مى كرد كه مى پنداشتند مورد غضب پيغمبر قرار گرفته اند. [كشف الغمة ج 1 ص 353.] رسول خدا فاطمه را براى على عليه السلام نگاهداشته بود و دوست مى داشت از جانب او پيشنهاد بشود [كشف الغمة ج 1 ص 354.] پيغمبر از جانب خدا مامور بود كه نور را با نور كابين ببندد. [دلائل الامامة ص 19.] ابوبكر يكى از خواستگاران فاطمه عليهاالسلام بود. روزى بدين منظور خدمت رسول گرامى رسيد و عرض كرد: يا رسول اللَّه! ميل دارم با شما وصلت كنم آيا مى شود كه فاطمه را به عقد من درآورى؟ رسول خدا فرمود: فاطمه هنوز كوچك است و اصلا تعيين همسر او با خداست. من نيز منتظر دستور خدايم. ابوبكر مأيوسانه برگشت. در بين راه با عمر ملاقات نمود و جريان خواستگارى خودش را با او در ميان گذاشت. عمر گفت رسول خدا (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) پيشنهاد ترا رد كرده و ميل نداشته دخترش را به تو بدهد.

عمر نيز يك روز در ازدواج با فاطمه عليهاالسلام طمع كرد و بدين منظور خدمت رسول خدا مشرف شد و فاطمه را خواستگارى نمود. پيغمبر (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) پاسخ داد: فاطمه هنوز كوچك است و تعيين همسرش با خداست.

عمر و ابوبكر چندين مرتبه تقاضاى ازدواج كردند ولى پيغمبر پيشنهادشان را نپذيرفت.

«عبدالرحمان بن عوف» و «عثمان بن عفان» كه هر دو از ثروتمندان بزرگ بودند به عزم خواستگار خدمت رسول خدا رسيدند. عبدالرحمان عرض كرد يا رسول اللَّه! اگر فاطمه عليهاالسلام را به من تزويج كنى، حاضرم يكصد شتر سياه آبى چشم كه بارهايشان پارچه هاى كتان اعلاى مصرى باشد و ده هزار دينار مهريه اش كنم.

عثمان نيز اظهار داشت: يا رسول اللَّه من هم به همين مهر حاضرم و بر عبدالرحمان برترى دارم زيرا زودتر مسلمان شده ام.

پيغمبر از سخن آنان سخت خشمناك شد و براى آن كه بفهماند به مال آنها علاقه ندارد و داستان ازدواج داستان خريد و فروش و مبادله ى ثروت نيست، مشتى سنگ ريزه برگرفت و به جانب عبدالرحمان پاشيد و فرمود: تو خيال مى كنى من بنده ى پول و ثروتم و بوسيله ى ثروت خودت بر من فخر و مباهات ميكنى و مى خواهى بوسيله ى پول ازدواج را بر من تحميل كنى؟ [مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 345. تذكرة الخواص ص 306.]

پيشنهاد به على

اصحاب رسول خدا اجمالا احساس كرده بودند كه پيغمبر اكرم ميل دارد فاطمه (عليهاالسلام) را با على كابين ببندد، ولى از جانب على پيشنهاد نمى شد. يك روز عمر و ابوبكر و سعد بن معاذ و گروهى ديگر در مسجد انجمن داشتند و از هر درى سخن مى گفتند. در اين بين سخن از فاطمه به ميان آمد. ابوبكر گفت: مدتى است كه اعيان و اشراف عرب فاطمه عليهاالسلام را خواستگارى مى نمايند اما پيغمبر اكرم پيشنهاد احدى را نپذيرفته و در جوابشان مى فرمايد: تعيين همسر فاطمه با خداست. ولى على بن ابى طالب عليه السلام تا حال، در مورد خواستگارى فاطمه اقدامى نكرده. گمان مى كنم علت اقدام نكردنش تهيدستى باشد. اين مطلب براى من روشن است كه خدا و پيغمبر، فاطمه را براى على عليه السلام نگاهداشته اند. سپس به «عمر» و «سعد بن معاذ» گفت: حاضريد به اتفاق هم پيش على برويم و جريان را برايش تشريح كنيم و اگر به ازدواج مايل بود و تهيدستى مانعش بود، كمكش كنيم؟! سعد بن معاذ از اين پيشنهاد استقبال نمود و ابوبكر را در اين كار تشويق كرد.

سلمان فارسى مى گويد: عمر و ابوبكر و سعد بن معاذ بدين قصد از مسجد خارج شدند و به جستجوى على (عليه السلام) پرداختند. ولى آن حضرت را در منزلش نيافتند. اطلاع پيدا كردند كه در نخلستان يكى از انصار با شتر آبكشى مى كند و درختان خرما را آبيارى مى نمايد. پس به جانب آن حضرت شتافتند.

على عليه السلام فرمود: از كجا مى آييد و به چه منظور اينجا آمده ايد؟.

ابوبكر گفت: يا على تو در تمام كمالات بر سايرين برترى دارى، و از موقعيت خودت و علاقه اى كه رسول خدا به تو دارد كاملا آگاهى. اشراف و بزرگان قريش براى خواستگارى فاطمه عليهاالسلام آمده اند ولى پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله دست رد به سينه همه زده و تعيين همسر فاطمه را به دستور خدا حواله داده است. گمان مى كنم خدا و رسول، فاطمه را براى تو گذاشته اند. و شخص ديگرى قابليت اين افتخار را ندارد. نمى دانم به چه علت شما در اين اقدام كوتاهى مى كنى؟.

على بن ابى طالب عليه السلام هنگامى كه سخن ابوبكر را شنيد اشك در چشمان مباركش حلقه زد و فرمود: اى ابابكر! احساسات و خواسته هاى درونى مرا تحريك نمودى و به موضوعى كه از آن غافل بودم يادآورى كردى. به خدا سوگند! همه خواستگار فاطمه اند، منهم بدين موضوع علاقه دارم. يگانه چيزى كه مرا از اين اقدام بازداشته فقر و تهيدستى است.

ابوبكر عرض كرد: يا على! اين سخن را نفرماييد. زيرا دنيا و اموال دنيا در نظر خدا و رسول ارزشى ندارد. من صلاح مى دانم هر چه زودتر در اين كار اقدام نماييد و در خواستگارى فاطمه تعجيل كنيد. [بحارالانوار ج 43 ص 125.]

افكار خفته بيدار مى شود

على بن ابى طالب عليه السلام در خانه ى پيغمبر اكرم بزرگ شده و فاطمه (عليهاالسلام) را به خوبى مى شناخت و با روحيات و اخلاق او كاملا آشنا بود. هر دو تربيت شده ى پيغمبر (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) و خديجه و در يك خانه بزرگ شده بودند [مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 180.] على مى دانست دخترى مانند فاطمه هرگز پيدا نخواهد شد كه به جميع كمالات و فضائل انسانيت آراسته باشد. و از صميم قلب او را دوست مى داشت و مى دانست چنين موقعيتهاى مناسبى هميشه فراهم نمى شود. اما اوضاع بحرانى اسلام و گرفتارى ها و فقر اقتصادى مسلمين، چنان على (عليه السلام) را مشغول ساخته بود كه به خواسته هاى درونى خويش توجه نداشت، و در همه فكرى بود جز ازدواج و تشكيل خانواده.

على عليه السلام اندكى در پيرامون پيشنهاد ابوبكر تأمل كرد و اطراف و جوانب قضيه را به خوبى بررسى نمود، از يك طرف، تهيدستى و فقر اقتصادى خودش و ساير مسلمانان و حوادث و گرفتاريهاى عمومى را مشاهده كرد، از طرف ديگر فكر كرد موقع ازدواج كردنش فرارسيده و در حدود بيست و يك سال يا زيادتر از عمرش مى گذرد [ذخائر العقبى ص 26.] بايد خواه ناخواه ازدواج كند و مثل فاطمه (عليهاالسلام) هرگز پيدا نمى شود. اگر اين فرصت از دست برود قابل جبران نيست.

على به خواستگارى مى رود

پيشنهاد ابوبكر چنان روح على را تكان داد و عشق درونى او را شعله ور ساخت كه ديگر نتوانست بكار خويش ادامه دهد. شترش را از كار بازگرفت و به منزل آورد، بدنش را شستشو داد، عباى تميزى بر تن كرد، كفش هايش را پوشيد و به خدمت رسول اكرم شتافت. پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله در خانه ى ام سلمه تشريف داشت. على (عليه السلام) به منزل ام سلمه رفت و در زد. پيغمبر به ام سلمه فرمود: در را باز كن. كوبنده ى در شخصى است كه خدا و رسول او را دوست دارند او هم خدا و رسول را دوست دارد.

عرض كرد: يا رسول اللَّه! پدر و مادرم فدايت، كيست كه نديده درباره اش چنين داورى مى كنى؟.

فرمود: اى ام سلمه! ساكت باش، مردى دلاور و شجاع است، برادر و پسرعمويم و محبوب ترين مردم نزد من است.

ام سلمه از جاى جست و در سراى را باز كرد. على (عليه السلام) داخل منزل شد، سلام داد و در حضور پيغمبر نشست. از خجالت سرش را به زير انداخت، و نتوانست تقاضاى خويش را عرضه بدارد. مدتى طول كشيد كه هر دو ساكت بودند. بالاخره پيغمبر (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) سكوت را شكست و فرمود: يا على

/ 23