سوم اينكه وجود جزء چيز ديگرى نيست; زيرا جزء ديگر آن و نيز تمام مركب از دو جزء، با وجودند معنا ندارد كه وجود جزء خود شود. و اگر يكى از دو جزء يا هر دو جزء چيزى غير از وجود باشند همانا هيچ و باطل خواهد بود; زيرا واقعيتى غير از وجود، موجود نيست. پس اساساً تركيب در آن رخ نداده است.و به گفتار فوق آشكار مى شود كه براى وجود، جزء هم فرض ندارد (همانطور كه خود، جزء ديگر نمى شد). و معلوم مى شود كه وجود ذاتاً بسيط است.
شرح
گفتيم براى وجود جزء نيست; زيرا اگر جزء داشته باشد سؤال مى شود آن جزء چيست؟ اگر گفته شود آن جزء هم وجود است، در جواب گفته خواهد شد كه معنا ندارد كه وجود، جزء وجود قرار گيرد. و اگر غير وجود باشد گفته خواهد شد كه غير از وجود چيزى جز عدم نيست. و عدم هم صلاحيت آن را ندارد كه جزء وجود قرار گيرد. بديهى است كه وقتى براى وجود، جزء نبود پس بسيط خواهد بود. و چون بسيط، جزء ندارد پس تعريف حدى هم ندارد; زيرا تعريف حدّى عبارت است از تحليل اجزاى يك شىء. وقتى يك شىء اجزاء نداشت تعريف حدى هم نخواهد داشت.متنورابعاً انّ ما يلحق الوجود حقيقة من الصفات والمحمولات امور غير خارجة عن ذاته، إذ لو كانت خارجة كانت باطلة.