در مدح سرهنگ عميد محمد خطيب هروى - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مدح سرهنگ عميد محمد خطيب هروى





  • مرد كى گردد به گرد هفت كشور نامور
    مهر جود و حرص فضل و ملك عقل و دست عدل
    ميم و حا و ميم و دال خا و طا و يا و باء
    صورت اين حرفها نبود چو نيكو بنگرى
    آنكه همچون عقل و دولت راى او را بود و هست
    آنكه آن ساعت كه او را چرخ آبستن بزاد
    كرده وهمش عرصه ى گردون قدرت را مقام
    سخت كوش از عون بختش دوستان سست زور
    غاشيه ى تمكين او بر دوش دارند آن كسانك
    چارسوى و پنج حس بخت بگرفت آن چنانك
    هر كه در كانون خصمش آتش كينه فروخت
    شمس رايش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب
    ذره اى از برق قهرش گر برافتد بر سما
    سايه اى از كوه حزمش گر بيفتد بر زمين
    ذره اى از باد عزمش گر بيابد آفتاب
    ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول
    اعتمادى دارد او بر نصرت بخت آن چنانك
    اى به صحرا شتابت باد صرصر همچو كوه
    گر مقنع ماهى از چاهى برآورد از حيل در تو كز گردون ملكت صدهزاران آفتاب
    در تو كز گردون ملكت صدهزاران آفتاب



  • تا بود زين هشت حرف اوصاف دانش بي خبر
    خلق خوب و طبع پاك و يار نيك و بذل زر
    آنكه چون نامش مركب ازين صورت سير
    جز خصال و نام سرهنگ و عميد نامور
    هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر
    شد عقيم سرمدى از زادن چون او پسر
    كرده فهمش تخته ى قانون قسمت را ز بر
    سست پاى از سهم تيغش دشمنان سخت سر
    عيبها كردند پيش از آفرينش بر بشر
    حاده نه چرخ را از شش جهت بر بست در
    گر چه با رفعت بود كم عمر گردد چون شرر
    گردد از تاير آن نور آسمان زرين كمر
    نه فلك چون هفت مركز باز ماند از مدر
    بر نگيرد آفتابش تا به حشر از جاى بر
    يك قدم باشد ز خاور سير او تا باختر
    صدهزاران سال نايد ماه زير نور خور
    هر سلاحى در خزانه ى او بيابى جز سپر
    وى به شاهين درنگت كوه هلان همچو زر
    پس خدايى كرد دعوى گو بيا اندر نگر مى برون آرى و هستى و هر زمانى بنده تر
    مى برون آرى و هستى و هر زمانى بنده تر


/ 418