در مدح ابوعمر عثمان مختارى شاعر غزنوى - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مدح ابوعمر عثمان مختارى شاعر غزنوى





  • نشود پيش دو خورشيد و دو مه تارى تير
    آنكه در چشم خردمندى و در گوش يقين
    آنكه پيش قلم همچو سنانش گه زخم
    گر به زر وصف كند برگ رزانر پس از آن
    اى جوانى كه ز معنى نوت در هر گوش
    سخن از مهر تو آراسته آيد چو جنان
    آن گه فكرت همى از عقل تو يابد گه نظم
    هر چه زين پيش ز نظم حكما بود از او
    معنى اندر سيهى حرف خطت هست چنانك
    راوى آن روز كه شعر تو سرايد ز دمش
    از پى دوستى نظم تو مرغان بر شاخ
    از پى اينكه ترا مرد همى بيند و بس
    هر زمان زهره و تير از پى يك نكته ى تو
    آن برين بهر شهى عرضه كند دختر بكر
    نام آن خواجه كه بر مخلص شعر تو رود
    من چو شعر تو نويسم ز عزيزى سخنت
    هر كسى شعر سرايد وليكن سوى عقل
    زيركان مادت آواز بدانند از طبع
    سخنت غافل بود از هيبت دريا دل آنك مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست وليك
    مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست وليك



  • گر برد ذره اى از خاطر مختارى تير
    پيش اندازه ى صدقش به كمان آيد تير
    از پى فايده چون نيزه ميان بندد تير
    برگ زرين شود از دولت او در مه تير
    هر زمان نور همى نو طلبد عالم پير
    آتش از خشم تو آميخته سوزد چو سعير
    به همه عمر نيابد صدف از ابر مطير
    هست امروز به بند سخنان تو اسير
    صورت روشنى اندر سيهى چشم بصير
    باد چون خاك از آن شعر شود نقش پذير
    نه عجب گر پس از اين سخته سرآيند صفير
    معنى بكر همى بر تو كند جلوه ضمير
    هر دو در مجلس شعر تو قرينند و مشير
    وين بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زير
    تا گه صور بود بر همه جانها تصوير
    نقس دان مشك تقاضا كند و خامه حرير
    در به خر مهره كجا ماند و دريا به غدير
    ابلهان باز ندانند طنين را ز زفير
    بحر اخضر شمرد ديده ى او چشم ضرير اعميان را چه شب مظلم چه بدر منير
    اعميان را چه شب مظلم چه بدر منير


/ 418