در پاسخ قصيده ى عارف زرگر - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در پاسخ قصيده ى عارف زرگر





  • تا ز سر شادى برون ننهند مردان صفا
    خرمى چون باشد اندر كوى دين كز بهر حق
    از براى يك بلى كاندر ازل گفتست جان
    خاك را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
    اهل معنى مي گدازند از پى اعلام را
    نيم روز اندر بهشت آدم عديل ملك بود
    لحظه اى گمشد ز خدمت هدهد اندر مملكت
    بيست سال اندر جهان بي كفش بايد گشت از آنك
    دانه ى در، در بن درياى الا الله درست
    از كن اول برآرد شعبده استاد فكر
    ديده گويد تا چه مي جويد برون از لوح روح
    آنچه بيرونست از هندوستان هم كرگدن
    روح داند گشت گرد حلقه ى هفت آسمان
    گر كوه دجله آن گردد كه دارد مردوار
    كار هر مورى نباشد با سليمان گفتگو
    بابل نفس ست بازار نكورويان چين
    تا ز اول برنخيزد از ره ابجد مسيح
    دور بايد بود از انكار بر درگاه عشق
    آن نمي بينند كز انكارشان پوشيده ماند نقل موجودات در يك حرف نتوان برد سهل
    نقل موجودات در يك حرف نتوان برد سهل



  • دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
    خون روان گشتست از حلق حسين در كربلا
    تا ابد اندر دهد مرد بلى تن در بلا
    غم كند ناچار خاكى را بنسبت اقتضا
    زهره نى كس را كه گويد از ازل يك ماجرا
    هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گيا
    در كفارت ملكتى بايست چون ملك سبا
    پاى روح الله ازين بر دوخت نعلين هوا
    لاالهى غور بايد تا برآرد بي ريا
    وز پى آخر درآرد تير مه باد صبا
    نفس گويد تا چه مي خواند برون دل ذكا
    و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
    ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبيا
    در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
    يار هر سگ بان نباشد رازدار پادشا
    حاصل روحست گفتار عزيزان ختا
    شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
    كانچه اينجا درد باشد هست ديگر جا دوا
    با جمال يوسف چاهى ترنج از دست و پا گر بود در نيم خرما چشم باز و دل گوا
    گر بود در نيم خرما چشم باز و دل گوا


/ 418