شكايت از دگرگونى حال روزگار - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شكايت از دگرگونى حال روزگار





  • بس كنيد آخر محال اى جملگى اصحاب مال
    زينهار و زينهار از گرم رفتن دم زنيد
    خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق و مخرقه
    اى نظام الدين و فخر ملت اى شيخ الشيوخ
    كى توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را يافتن
    پاى بند خير و شرى كى شود در راه عشق
    از دو بيرون نيست الا شربتى يا ضربتى
    مردن آن باشد كه متوارى شود سيمرغ وار
    نيست نقصانى ز نا آورده طاعت هاى خلق
    اى جنيد و بايزيد از خاك سرها بركنيد
    اين ميان را بسته اندر راه معنى چون الف
    اى دريغان صادقان گرم رو در راه دين
    كى خبر دارى تو اى نامحرم نا اهل راه
    عالمى زاغ سياه و نيست يك باز سپيد
    تا حشر گردند شاگردان دون الفلتين
    بى مزه شد عشقبازى زين جهان بي مزه
    وين ظريفان بين كز ايشان تنگ شد پهناى عشق
    صف ديوان بينم اينك در مقام جبرييل
    عشق يعقوب ار ندارى صبر ايوبيت كو دولتى بود آن دوالى كش عمر در كف گرفت
    دولتى بود آن دوالى كش عمر در كف گرفت



  • در مكان آتش زنيد اى طايفه ى ارباب حال
    زين يجوز و لايجوز و خرقه و حال و محال
    دين فروشان گشته اند ار آرزوى جاه و مال
    چند ازين حال و محال و چند ازين هجر و وصال
    در خط خوب تكين و در خم زلف ينال
    آنكه باشد تشنه ى شوق و كمال ذوالجلال
    گر نعيم آيد مناز و گر جحيم آيد منال
    هشت جنت زير پر و هفت دوزخ زير بال
    هست مستغنى ز آب و گل، كمال لايزال
    تا جهانى بر جدل بينيد و قومى در جدال
    و آن شده بي شك ز دعويهاى بي معنى چو دال
    تير ايشان ديده دوز و عشق ايشان سينه مال
    از جفاهاى صهيب و از بلاهاى بلال
    يك رمه افراسياب و نيست پيدا پور زال
    پردگى گشتند زين غم اوستادان كمال
    عاشقان را قحط آمد زين تباه تنگ سال
    وين جميلان بين كز ايشان ننگ ميدارد جمال
    بيشه ى شيران شرزه شد پناه هر شكال
    قدر بدر ار نيستت بارى كم از قدر هلال ورنه عمر هست بسيارى نمي بينم دوال
    ورنه عمر هست بسيارى نمي بينم دوال


/ 418