در نعت رسول اكرم - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در نعت رسول اكرم





  • چون به صحرا شد جمال سيد كون از عدم
    چون نقاب از چهره ى ايمان براندازد زند
    كوس دعوت چون بزد در خاك بطحا در زمان
    آفتاب كل مخلوقات آن كز بهر جاه
    نيست اندر هشت جنت كس چنو با قدر و جاه
    بر سر اين چرخ گردان جاه او بينى نشان
    از سعادات جمال و جاه و اقبالش همى
    رايت نصر من الله چون برآمد از عرب
    خاك پاى بوذرش از يك جهان نوذر بهست
    همچو لا شد سرنگون آن كس كه او را گفت لا
    چرخ اعظم آمده پيش قيامش در ركوع
    تا بيان شرع و دينش را خداوند جهان
    صادقين بوبكر بود و قانتين فرخ عمر
    هر كرا جاهيست زير جايگاهش چاه دان
    كافرانى كش نديدند و نپذرفتند دين
    سرفرازان قريش از زخم تيغش ديده اند
    بر سما دارد چو ميكاييل و چون جبريل دوست
    عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قياس
    با قلم بايد علم تا كارها گيرد نظام از رياحين سعادات و گل تحقيق و انس
    از رياحين سعادات و گل تحقيق و انس



  • جاه كسرا زد به عالم هاى عزل اندر قدم
    خيمه ى ادبار خود كفر از خجالت در ظلم
    بر كنار عرش بر زد رايت ايمان علم
    ياد كرد ايزد به جان او به قرآن در قسم
    نيست در هفت آسمان ديگر چنو يك محتشم
    بر نهاد عرش يزدان نام او بينى رقم
    شد به صحرا آفتاب نور و ايمان از ظلم
    آتش اندر زد به جان شهرياران عجم
    درز نعلين بلال او به از صد روستم
    وز سعادت با نعم شد آنكه گفت او را نعم
    طارم كسرا از او كسر و ز جاه او به خم
    ياد كرد اندر كلام خود نه افزون و نه كم
    منفقين عمان على مستغفرين آمد بهم
    اندرين معنى مگو هرگز حدي لا و لم
    چشم و گوش عقل ايشان بود اعما و اصم
    هر يكى در حربگاه اندازه ى خود لاجرم
    بر زمين دارد چو صديقى و فاروقى خدم
    نيست اندر كل عالم ها چنو يك محتشم
    او علم بفراخت اندر كل عالم بى قلم صدهزاران جان به دعوت كرد چون باغ ارم
    صدهزاران جان به دعوت كرد چون باغ ارم


/ 418