معروفى بود زن سليطه اى داشت او را به قاضى برده بود و رنج مي نمود در حق وى گويد - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معروفى بود زن سليطه اى داشت او را به قاضى برده بود و رنج مي نمود در حق وى گويد





  • ويحك اى پرده ى پرده در در ما نگران
    يا مدر يا چو دريدى چو ليمان بمدوز
    جاى نورى تو و ما از تو چو تاريك دلان
    ماهت ار نور دهد ترى آبست درو
    شيشه ى باده ى روشن ندهى تا نكنى
    شرم دار اى فلك آخر مكن اين بى رسمى
    از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
    عمر ما طعمه ى دوران تو شد بس باشد
    هر كه يكشب ز بر زن بود از روى مراد
    خواستم از پى راحت زنى آخر از تو
    اين ز تو در خورد اى مادر زندانى زاى
    مر پسر را به تو اميد كجا ماند پس
    چون به زن كردنى اين رنج همى بايد ديد
    ما غلام كف دستيم بس اكنون كه ز عجز
    نه تويى يوسف يعقوب مكن قصه دراز
    يوسف مصرى ده سال ز زن زندان ديد
    آنكه با يوسف صديق چنين خواهد كرد
    حجره ى عقل ز سوداى زنان خالى كن
    بند يك ماده مشو تا بتوانى چو خروس خاصه اكنون كه جهان بي خردان بگرفتند
    خاصه اكنون كه جهان بي خردان بگرفتند



  • بيش از اين پرده ى ما پيش هر ابله مدران
    يا مخوان يا چو بخواندى چو بخيلان بمران
    آب گويى تو و ما از تو پر آتش جگران
    مشك ار بوى دهد خشكى نارست در آن
    روز ما تيره تر از كارگه شيشه گران
    تا كى از پرورش و تربيت بد سيران
    چون تهى دست بوند از تو همه پر هنران
    نيز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
    سالى از نو شود از جلمه ى زير و زبران
    آن بديدم كه نبينند همه بي خبران
    ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
    همه چون فعل تو اين باشد بر بي پدران
    اينت اقبال كه دارند پس امروز غران
    مانده اند از پس يك ماده برينگونه بران
    يوسفان را نبود چاره ازين بد گهران
    پس ترا كى خطرى دارند اين بي خطران
    هيچ دانى چكند صحبت او با دگران
    تا به جان پند تو گيرند همه پر عبران
    تا بوى تاجور و پيش رو تاجوران بي خرد وار بزى تا نبوى سرد و گران
    بي خرد وار بزى تا نبوى سرد و گران


/ 418