پيش پريشان مكن از پى آشوب من اى ز رخت برده نور فر كلاه سپهر از لب تو شرم داشت مايه ى مل در قدح جادوى استاد را پيش دو بادام تو گردون هم عاشقست بر تو كه هر صبحدم چون به دهانت رسيد هيچ نبيند خرد در چمن روى تو غلتان غلتان رود اى ز لطف لعل تو چشمه ى حيوان جان ار چه نيارد برون همچو سنايى دگر تا نشود چشم زخم خيز بگردان يكى زان پس بر ياد او پرده ى عشاق ساز اى كه ز بس نازكى از تف روزه ترا عيدى خواهى ز ما بيش زيادى مخواه امشب وقت سحر پيش سپهر هنر عمده ى ديوان شاه نصرالله آنكه هست با دم خلقش مجو مشك سيه از خطا در شب ميلاد او دايه ى دولت چه گفت پيش تك عزم او تنگ نمايد زمين حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمعصبح زمانه فروز از پى بدخواه اوست صبح زمانه فروز از پى بدخواه اوست
زلف گره بر گره جعد شكن بر شكن وى ز لبت برده آب رنگ عقيق يمن وز رخ تو بوى برد دايه ى گل در چمن بسته شود پسته وار تيغ زبان در دهن در هوس روى تو پاره كند پيرهن چون به ميانت رسيد بيش نماند سخن مردمك چشم من بر گل و بر ياسمن وى به شرف كوى تو روضه ى رضوان تن گردش اين هفت مرد جنبش اين چار زن جان چو ما صدهزار گرد سر خويشتن تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن خشك شده سرو بن زرد شده نسترن هيچ نبايد ترا از من و مانند من شعر سنايى بخوان زار نوايى بزن وقت هنر مقتدى گاه سخن موتمن با سر كلكش مخواه در سپيد از عدن آمد بانگ خروس اذهب عنا الحزن پيش سر كلك او لنگ نمايد زمن پوست نبيند به جسم تا بنپوشد كفنهم به زبان تلخ گوى هم به نفس تيغ زن هم به زبان تلخ گوى هم به نفس تيغ زن