در نكوهش حرص و هوى و هوس - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در نكوهش حرص و هوى و هوس





  • اى هميشه دل به حرص و آز كرده مرتهن
    هيچ ننديشى كه آخر چون بود فرجام كار
    گر پى حاجت نگردى بر پى حجت مپوى
    يا ز بى آبى چو خار از خيرگى ديده مدوز
    گر كليمى سحر فرعون هوا را نيست كن
    همت عالى ببايد مرد را در هر دو كون
    بگذر از گفتار ما و من كه لهوست و مجاز
    باز را دست ملوك از همت عالي ست جاى
    كى شناسد قيمت و مقدار در بى معرفت
    ناسزايان را ستودن بيكران از بهر طمع
    از پى آن تا يكى گوهر به دست آرد مگر
    نه ز رنج كوه كندن رنج طاعت هست بيش
    در ازل خلاق چون تن را و دل را آفريد
    دعوى ايمان كنى و نفس را فرمان برى
    گر خداجويى چرا باشى گرفتار هوا
    هيچ كس نستود و نپرستيد دو معبود را
    خرمن خود را به دست خويشتن سوزيم ما
    ناز دنيا كى شود با آز عقبا مجتمع
    از پى محنت گرفتاريم در حبس ابد صدق و معنى گر همى خواهى كه بينى هر دوان
    صدق و معنى گر همى خواهى كه بينى هر دوان



  • داده يكباره عنان خود به دست اهرمن
    اندر آن روزى كه خواهد بود عرض ذوالمنن
    ور سر ميدان ندارى طعنه بر مردان مزن
    يا ز رعنايى چو گل بر تن بدران پيرهن
    ور خليلى غيرت اغيار را در هم شكن
    تا كند قصر مشيد ربع و اطلال و دمن
    عاشق مجبور را زيبا نباشد ما و من
    جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستكن
    كى شناسد قدر مشك آهوى خر خيز و ختن
    گسترانيدى به جد و هزل طومار سخن
    ننگرى تا چند مايه رنج بيند كوهكن
    نه كمست از كان كه گنج بهشت ذوالمنن
    راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن
    با على بيعت كنى و زهر پاشى بر حسن
    گر صمد خواهى چرا باشى طلبكار ون
    هيچ كس نشنود روز و شب قرين در يك وطن
    كرم پيله هم به دست خويشتن دوزد كفن
    رنج حر و زرع چه بود پيش نسرين و سمن
    نز پى راحت بود محبوس روح اندر بدن سوز دل بنگر يكى مر شمع را اندر لگن
    سوز دل بنگر يكى مر شمع را اندر لگن


/ 418