جوينده ى جان آمده اى عقل زهى كو آمد سبب عشق در اصحاب دلى كو اين نعمت جان را كه به ناگاه در آمد اين نطع پر از اسب و پياده و رخ و پيلست چون نيست قبولى به سوى درد شما را اى زخمه زنان شد چو بهشتى ز رخش صدر عيسى و خرش هر دو چو در مجلس مااند گفتند كه آن روى چو مه را شبهى هست در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او كو صاحب خبرى رنگ سپيدست و سياه ست جز چهره و جز غمزه ى او در صف ايام اى خازن فردوس بگو كز پى نزهت بر گوشه ى خورشيد جز اين يوسف جان را معتوه شد از جستن معشوق سنايى در كارگه جور گرفتم كه چو او هست بهرام فلك را ز پى قبله و قبله خردان و بزرگان فلك را به گه سعد دلى از خلق عالم بي غمى كو درين عالم دم و غم جفت بايدنگويى تا كه درد عاشقى را نگويى تا كه درد عاشقى را
دلخواه جهان آمده اى قوم خهى كو آمده كه بيجاده در آفاق كهى كو اى سرد مزاجان ز دل و جان شرهى كو بر نطع شما آخر فرزين و شهى كو در ماتم بي دردى تاريك رهى كو در صدر بهشت از ره داوود رهى كو آنرا چو سماع آمد اين را گيهى كو آن سلسلهاى شبه گوان را شبهى كو روز و شب پيوسته به زير كلهى كو اين هر دو چو آن هر دو سپيد و سيهى كو روى همه ى دولت و پشت سپهى كو در خلد برين روى چنين جايگهى كو با آب گره كرده نگونسار چهى كو خود در دو جهان سوخته ى بى عتهى كو در بارگه عدل چو بهرام شهى كو چون پايگهش پيشگه هيچ مهى كو جز با شه ما باد گران پنج و دهى كو برون از عالم دل عالمى كو مرا غم هست بارى همدمى كوبجز مرگ از دواها مرهمى كو بجز مرگ از دواها مرهمى كو