در مدح احمد عارف زرگر گويد كه به حج رفت از بلخ و حج نيافت - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مدح احمد عارف زرگر گويد كه به حج رفت از بلخ و حج نيافت





  • اى ز عشق دين سوى بيت الحرام آورده راى
    تن سپر كرده به پيش تيغهاى جان سپر
    گه تمامى داده مايه ى آب دستت را فلك
    از تو بي دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان
    اى خصالت خوشدلان را چون محبت پاى بند
    از بدن يزدان پرستى وز روان يزدان طلب
    چون تويى هرگز نبيند عالم فرزانه بين
    بنده ى جود تو زيبد آفتاب نور بخش
    چون طبايع سر فرازى چون شرايع دلفروز
    تا تو كم بودى ز عقد دوستان در شهر بلخ
    منت ايزد را كه گشتند از قدومت دوستان
    چون به حج رفتى مخور غم گر نبودت حج از آنك
    مصلحت آن بود كايزد كرد خرم باش از آنك
    سخت خامى باشد و تر دامنى در راه عشق
    سوى خانه ى دوست نايد چون قوى باشد محب
    احمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت
    دل به بلخ و تن به كعبه راست نايد بهر آنك
    در غم حج بودن اكنون از اداى حج بهست
    از دل و جان رفت بايد سوى خانه ى ايزدى نام و بانگ حاجيان از لاف بى معنى بود
    نام و بانگ حاجيان از لاف بى معنى بود



  • كرده در دل رنجهاى تن گداز جانگزاى
    سر فدا كرده به پيش نيزه هاى سرگراى
    گه غلامى كرده سايه ى خاكپايت را هماى
    وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زراى
    وى جمالت دوستان را چون مفرح دلگشاى
    از خرد يزدان شناسى وز زبان يزدان سناى
    چون تويى هرگز نزايد گنبد آزاده زاى
    مطرب بزم تو شايد زهره ى بربط سراى
    از لطافت جانفزايى وز سخاوت غمزداى
    بود هر روز فراغت دوستان را غم فزاى
    همچو بي جانان ز جان و بى دلان از دلرباى
    كار رفتن از تو بود و كار توفيق از خداى
    مى نداند رهرو آن حكمت كه داند رهنماى
    گر مريدى با مراد خود شود زور آزماى
    وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گداى
    گر نيابد احمد عارف شگفتى كم نماى
    سخت بى رونق بود آنجا كلاه اينجا قباى
    من بگفتم اين سخن گو خواه شايى خوا مشاى
    چون به صورت رفت خواهى خوا به سر شو خوابه پاى ور ندارى استوارم بنگر اندر طبل و ناى
    ور ندارى استوارم بنگر اندر طبل و ناى


/ 418