در مدح خواجه عميد ابراهيم بى على بن ابراهيم مستوفى - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مدح خواجه عميد ابراهيم بى على بن ابراهيم مستوفى





  • شيفته كرد مرا هندوكى همچو پرى
    خوشدلى شوخى چون شاخك نرگس در باغ
    گرمى و ترى در طبع هلاك شكرست
    گرمى و ترى در طبع فزايد مستى
    بى لب و پر گهر و چشم كشش مي خواهم
    تا به گوش دلش آن گوهر خوش مي شنوى
    صدهزاران شكن از زلف بر آن توده ى گل
    دو سيه زنگى در پيش دو شهزاده ى روم
    قد چون سرو كه ديدست كه رويد به چمن
    فوطه اى بر سر آن روى چو خورشيد كه ديد
    كرده آن زلف چو تاج از بر آن روى چو عاج
    شده مغرور بدان حسن ز بي عاقبتى
    باز كردار همى صيد كند ديده و دل
    گه برين خنده زند گاه بر آن عشوه دهد
    ريشخندى بزند زين صفت و پس برود
    گويم او را كه مرا باز خر از غم گويد
    گويم او را كه بهاى تو ندارم گويد
    ببر خواجه براهيم على ابراهيم
    آنكه گر في الملش ملك شود بحر و فلك آنكه نه چرخ نزادست و نه اين چارگهر
    آنكه نه چرخ نزادست و نه اين چارگهر



  • آنچنان كز دل عقل شدم جمله برى
    از در آنكه شب و روز درو در نگرى
    او همه گريم و ترى و چو تنگ شكرى
    او همه چون شكر و مى همه گرمى و ترى
    كه بوم چون صدف و جزع به كورى و كرى
    تا به روى لبش آن روى نكو مي سپرى
    صد هزاران دل از آن هر دو به زير و زبرى
    دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طرى
    آفتاب و شكر از سر و بن غاتفرى
    جمع بر تارك خورشيد ستاره ى سحرى
    خود نداند چه كند از كشى و بي خبرى
    نه غم شادى و انده نه بهى از بترى
    چون خراميد به بازار در آن كبك درى
    خود بهارى كه شنيدست بدين عشوه گرى
    من دوان از پس او زار به خونابه گرى
    سيم دارى بخرم ورنه برو ريش مرى
    گنگى و لنگ؟ چرا شعر نگويى نبرى
    تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخرى
    فلك و بحر به يك تن دهد از بي خطرى يك پسر چون او در دهر سخى و هنرى
    يك پسر چون او در دهر سخى و هنرى


/ 418