عزم سلطان عالم سوى عالم ديگر، و سلب كردن كافور مجبوب رجوليت فحول ملك و به روشنائى در چشم ملوك نشستن، و ديده قرة العين علائى را، كافور وام گردانيدن، و در آن قصاص، ديده و سر به هم باد دادن! - انتخاب از مثنویات نسخه متنی
عزم سلطان عالم سوى عالم ديگر، و سلب كردن كافور مجبوب رجوليت فحول ملك و به روشنائى در چشم ملوك نشستن، و ديده قرة العين علائى را، كافور وام گردانيدن، و در آن قصاص، ديده و سر به هم باد دادن!
گرت در سينه چشمى هست روشن ازين گلها كه بينى گلشن آباد كه باد تند اين خاك خطرناك درين پيرانه عقل آن را پسندد مشو چو خسروان سست بنياد چو خسرو شو گدائى خوش سرانجام درين نامه كه نامش باد باقى كه چون شه را به حكم لايزالى درونش را در آن غمهاى جانى يكى رنجش گرفته در جگر گاه جفا بر دشمن بيرون توان كرد سه دشمن در درون گشته بلا سنج گرفت اين هر سه خصمش در جگر جاى ز شوال آمده هفتم پياپى كزين دير سپنج آن شاه آفاق گر از ديباى چين خواهى نمونه چرا بر تخت عاج آن كس نهد تاج خرد بيند، چو گردد استخوان سنج مبين كامروز ماندش استخوان چيزچو اول خاك و آخر نيز خاكيم چو اول خاك و آخر نيز خاكيم
به عبرت بين درين فيروزه گلشن به رنگ و بوي، چون طفلان، مشو شاد چنين گلهاى بسى كرده ست خاشاك كه در وى رخت بندد دل نه بندد كه باقى ماند ازيشان گنج شداد كزو باقى نخواهد ماند جز نام چنين خواندم نمطهاى فراقى شد، از روى خضر خان، ديده خالى توان رفت و فزون شد ناتوانى دگر قطع جگر گوشه جگر گاه چو در سينه است دشمن چو نتوان كرد غم فرزند و خوى ناخوش و رنج برين هر سه اجل شد كارفرماى سنه هفت صد و سه پنجى بر سروى برن از هفت گنبد برد شش طاق زمين را كرد باژگونه كه زير تخته ى گل خواست شد عاج كه شاه راستين شد شاه شطرنج كه فردا خاك گردد استخوان نيزچه چندين، بهر خاكى سينه چاكيم؟ چه چندين، بهر خاكى سينه چاكيم؟