گفت به حاجب كه بشه باز پوى با منت از بهر تمناى ملك پخته ئى آخر دم خامان مزن ملك به ميرا نيابد كسى نيستم آن طفل ديدى نخست خرد مخوانم كه ز دور ز من جز تو كسى گردم اين در زدى ،ليك توئى چون به پى اين سرير ليك توئى چون به پى اين سرير
خدمت من گوى و پس آنگه بگوى خام بود پختن سوداى ملك من زتو زادم نه تو زادى زمن تا نزند تيغ دو بسى بالغ ملكم به بلاغت درست داد خدا دور بزرگى به من سرزنش تيغ منش سر زدىمن ندهم ، گر تو توانى بگير من ندهم ، گر تو توانى بگير