چون بسخن رفت بسى داورى داد نخستش به دعاى پناه ريخت پس آن گاه به مهر تمام كاى پسر از ملك و جوانى مناز خشم بهر جرم مياور بكس چون به گنه معترف آيد كسى وان كه برارد به خلافت سرى خرد مبين دشمن بد زهره را خاص كن آن را كه خرد هست پيش گر چه دلت هست فراست شناس باشد اگر سوى مهميت روى گر شودت خصم به تدبير رام چشم رعايت ز رعيت مگير عدل بود مايه ى امن و امان دادگرى كن كه ز تاير داد تا به زمانى كه تو بادا بسى دولت دنيا كه مسلم تر است دولت جاويد نبرده ست كس پيشه نكوئى كن واز بد بترسترس خداوند جهان كن به دل ترس خداوند جهان كن به دل
دور درامد به نصيحت گرى كايزدت از حاده دارد نگاه داروى تلخش ز نصيحت به كام ناز بدو كن كه شد او بى نياز ز آتش سوزنده نگهدار خس عفو نكوتر ز سياست بسى سر بزنش پيش كه گيرد برى آب ده از زهره ى او دهر را راه مده بى خبران را به خويش گفت كسان نيز همى دار پاس رخصت تدبير شناسان به جوى تيغ نشايد كه كشى از نيام تابودت ملك عمارت پذير بيش كن اين مايه زمان تا زمان بس در دولت كه توانى كشاد نشنود آواز تظلم كسى جانب دين كوش كه آن هم تراست نام نكو دولت جاويد بس از بد كس نى زبد خود بترستا ز خداوند نمانى خجل تا ز خداوند نمانى خجل