شد زن مطرب به نوا پرورى غمزه زنانى همه مردم فريب چاه زنخ روشن و صافى چو ماه پرده برانداخته چون آفتاب روئى چو خورشيد بر افروخته ز ابروى خم پشت كمان ساخته ناوك شان چون شده بيرون زكيش رشته در بسته برد از دو سوى سى مه يك روزه فگنده به گوش از كف خود آئينه ى بنهاده پيش موئى ميان سرشان فرق جوى جعد كه پيچيده به پا در خرام بر زمين افگنده چو گيسوى خويش قامت شان سرو دلى راستين يافته از نغمه گلوشان خراش سينه بسى خسته ى و دل كرده ريش قامت شان بود به پا كوفتن رقص كنان چون بزمين پا زدند از روش جنبش دستان شانهر كه در آن شعبده هشيار بود هر كه در آن شعبده هشيار بود
انجمنى پر ز مه و مشترى سيب، زنخ، خال زنخ، تخم سيب روى نما گشته چو آبى به چاه كرده به يك غمزه جهانى خراب جان كسان زاتش خود سوخته تير مژه نيم كش انداخته ديده سپر كرده سياهى خويش چون قطرات عرق از گرد روى حلقه مگو يك مه سى روزه گوش ديده رخ خود به كف دست خويش شكل هلال آمده بي فرق موى ماهى ساق آمده در پاى دام رفته ره خويش هم از موى خويش پر ز گل از ساعدشان آستين صورت خراشيده شان جان خراش هر نفس از تيزى آوازه خويش گيسوى مشكين به زمين روفتن در حق ناهيد لگدها زدند مجلسيان هر همه حيران شانمست، نه از مي، كه ز ديدار بود مست، نه از مي، كه ز ديدار بود