چون هنر مرغ فراوان شود واى بر آن آدمى بى خبر دجله چو آميخته گردد به نيل چشمه ى چاه هر چه كه بالا شود خواست يكى خواسته ليكن نيافت رفت يكى در طلب لعل سنگ وان دگرى را كه غم آن نبود كوشش بيهوده ز غايت برون اين همه بيدارى ما خفتن ست گر بودت، خوش خور و بدخو مباش تنگ مباش از پى عيش فراخ هر چه رسد، بيش خور و كم مخور هر چه بجوئى و نيابي، مرنج ترك طمع گير ز خود شرم دار گرسنه زانى كه درين تنگناى غره به نزد يكى سلطان مشو هست وى از خرمن هستى خسى چند كشى پيش ملك دست پيش تشنه بمير، آب زد و نان مخواهچون ببريدى طمع از ناكسان چون ببريدى طمع از ناكسان
مرغ ز بر دست سليمان شود كوكم از آن مرغ بود در هنر هست جدا كردن آن مستحيل چشمه محال است كه دريا شود آنكه نمي خواست برد خود شتافت ريزه ى سنگين نيامد به چنگ لعل چنان يافت كه در كان نبود كوبش آبست، به هاون درون كامدن ما ز پى رفتن ست ور نبود، رنجه مشو گو مباش كان برى از باغ كه خيزد ز شاخ ور نرسد هم برسد، غم مخور زانكه به خواهش نتوان يافت گنج تا نشوى چون خجلان شرمسار نان ز ملك مى لبى نزد خداى بلبل باغي، مگس خوان مشو تا تو چه باشى كه كمى زو بسى تات زكاتى دهد از ملك خويش خون خور و از خوانچه شان نان مخواهصرف مكن گوهر خود با خسان صرف مكن گوهر خود با خسان