داستان در حك كردن نقش كفر به پلارك چند از ديباچه عشق خضر خان كه شاهى از سواد هندوستان و حرفى خان خانان بود
كنون از فتح هندوستان دهم شرح بگويم آنچه كرد از كاردانى كه چون شاه جهان شد عار باشد به جز يك فتح ملك ديو گيري به دولت زان پسش كين چرخ خم پشت چو ملك سند هو كوهستان و دريا به قدرت راى زد بخت بلندش خلل در سومنات افگند زانسان روان گشت از پى پيل و خزائن بسوى حصن رنتهنبور شد تيز از آن پس نامزد شد لشكر شاه از آن پس نامزد شد بار بك باز كند بر دور لشكر دست بر دست سواحل تا حد لنكا بگيرد همه خاك سواحل تا سر انديب بدين گونه كه بايد پايه بالا خضر خانى كز اقبال مبينش چو بخت خود جوان و پير تدبيرهنوزش تيغ فتح اندر نهفته است هنوزش تيغ فتح اندر نهفته است
كنم ديباچه ى گرشاسپ را طرح گهى لشكر كشى گه پهلوانى كه ذكر او بدين مقدار باشد كه كرد اين كار شاهان در اميرى كليد فتح دهلى داد در مشت به طاعت گاه فرمان شد مهيا كه راى گوجرات افتد به بندش كه شد بت خانه ى گردون هراسان الغخان معظم سوى جهائن كزان كه لاله كه لاله روياند به خونريز كه بر سمت تلنگي به سپر دراه كه سازد پيل معبر طعمه ى باز دليران را ز خون معبرى مست به قطره عرضه ى دريا بگيرد كند از بوى عنبرين طيب مكر هم زاده ى او شمس والا گواهى ميدهد نور جبينش چو نام خويش خورشيد جهانگيرهنوزش يك گل از صد ناشگفته است هنوزش يك گل از صد ناشگفته است