خسروا گوهر ناى ترا دى چو خورشيد در حجاب غروب بيتى از گفته باز مي گفتم گردى ار عقل داشت صحن دماغ نطقم اندر حجاب شرم بماند حيرتم بر بديهه خار نهاد عذر مستى مگير و بي خردى خود تو انصاف من بده چو منىعقل الحق از آن شريفترست عقل الحق از آن شريفترست
جز به الماس عقل نتوان سفت روى از شرم راى تو بنهفت راى عالى بر امتحان آشفت جان به جاروب هيبت تو برفت خرم اندر خلاف عجز بخفت تا به باغ بديهه گل نشكفت آشكارست اين سخن نه نهفت چون تويى را نا تواند گفت؟كه شود با دماغ مستان جفت كه شود با دماغ مستان جفت