صفي الدين موفق هيزمى به انورى وعده كرد و حكيم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نكرد اين قطعه در هجو او گفت
صفي الدين موفق را چو بينى همى گفت اى به وقت كودكى راد اگر از من بپرسد كو چه مي كرد به وصف حجره ى پيروزه در بود به شب گفت اندرو بودم ز نورش غلو مي كرد كز حسنش زمين را سحاب از آب چشمش صحن مي شست درين بود انورى كامد غلامش مرا گفت از چهار انگشت مردمبه استدعاى خروارى دو هيزم به استدعاى خروارى دو هيزم
بگويش كانورى خدمت همى گفت همى گفت اى به گاه خواجگى زفت بگو در وصف تو درى همى سفت كه آمد گنبد پيروزه را جفت سواد شب ز چشمم ذره ننهفت بهارى تا به روز حشر نشكفت صبا از تاب زلفش فرش مي رفت كه هيزم نيست چون آتش برآشفت كه بر چارم فلك طنزش زند سفتزمستانى چو خر در گل همى خفت زمستانى چو خر در گل همى خفت