گرچه شب سقطه ى من هر كه ديد عاقبت عافيت آموز را من چو نيم دستخوش آسمان نقش طبيعى سترد روزگار پى نبرى خاصه در اين حاده واقعه از سر بشنو تا به پاى سوى فلك مي شدم الحق نه زانك منزلتت گفت شوى بنگرى خاك چو از عزم من آگاه شد حلم مرا باز برو دل بسوختاز فلكم باز عنان باز تافت از فلكم باز عنان باز تافت
پاره اى از روز قيامت شمرد گنج بزرگست پس از رنج خرد كى برم از گردش او دستبرد نقش الهى نتواند سترد تانشوى بر سر پى همچو كرد پاى براين راه جه بايد فشرد تا بشناسم سبب صاف و درد تا كلهيت آيد از اين هفت برد روح برو از غم هجرم بمرد راه نكو عهدى ويارى سپردبار دگر زى كره ى خاك برد بار دگر زى كره ى خاك برد