با جلال تو اى حميدالدين طلعت فضل و چهره ى دانش بي تو ما را به حق نعمت تو تا من از تو جدا شدم به خطا جامه ى عيش را طراز برفت شخص اقبال را حيات بشد بسا سخن كه مرا بود وان نگفته بماندسخن كه گفته بود همچو در سفته بود سخن كه گفته بود همچو در سفته بود
رونق ماه و آفتاب نماند از ضمير تو در نقاب نماند در دل و چشم صبر و خواب نماند در دلم فكرت صواب نماند خيمه ى لهو را طناب نماند جام لذات را شراب نماند ز من نخواست كس آنرا و آن نهفته بماندمرا رواست گر اين در من نسفته بماند مرا رواست گر اين در من نسفته بماند