جفاى گنبد گردان به پايه اى برسيد خرد چو مورچه در تشت حيرتست ازآنك از آفتاب حواد چنان بسوخت جهان كدام طفل تمنى كنون رسد به بلوغ طمع ببر ز سرايى كه نظم عيش دروجهان وظايف روزى و امن باز گرفت جهان وظايف روزى و امن باز گرفت
كز آن فرازتر اندر ضمير پايه نماند مدبران را تدبير تشت و خايه نماند كه كوه را به مل دستگاه سايه نماند چو در سواد و بياض زمانه دايه نماند به هم سرايه توان داد و هم سرايه نماندمجاهزان فلك را مگر كه مايه نماند مجاهزان فلك را مگر كه مايه نماند