اى خداوندى كه از درياى دستت روزگار گر سموم قهر تو بر بحر و كان يابد گذر ور نسيم لطف تو بر آتش دوزخ وزد كلك تو ميزان حشر آمد كه در بازار ملك عقل را حيرت همى آيد ز كلكت گاه گاه دانكه تشريف خداوند خراسان آيتيست پاسبانش ز انبساط نسبت همسايگى از نشاط اينكه اين تشريف خدمتگار اوست گرنه اين بودى روا بودى كه در تشريف تو از ولوع خويش بر مدح تو ناگه گفتمى شادبادى تا جهان صد سال ديگر بر درت دوستى گفت صبر كن ايراك آب رفته به جوى باز آيدگفتم آب ار به جوى باز آيد گفتم آب ار به جوى باز آيد
آز مفلس را چو كان تا جاودان قارون كند در اين بيجاده و بيجاده ى آن خون كند شعله ى او فعل آب دجله و جيحون كند زشت و خوب از هم جدا و خير و شر موزون كند كو به تنهايى همى ترتيب عالم چون كند كز بزرگى نسخ آيتهاى گوناگون كند كسوت خود را شبى گر تحفه ى گردون كند در زمان دراعه ى كحلى ز سر بيرون كند آنكه روز عالمى ذكرى همى ميمون كند پايگاه كعبه را كسوت كجا افزون كند همچنين خدمت كند از جان همى كاكنون كند صبر كار تو خوب و زود كند كار بهتر از آنكه بود كندماهى مرده را چه سود كند ماهى مرده را چه سود كند