بافلك دى نيازمندى گفت زان ستمها كه گردش تو كند آخر اين اختران بى معنيت بى سبب زمان چو پايه ى خويش به زمستان گر آتشى يابم حلقه ى جيب كهنه در حلقم عالمى ناپسند احوالند در احسان چرا بنگشايند فلكش گفت بربروت مخند در احسان بگو كه بگشايد ما در آنيم تا قضا و قدركه به مويى فلك بياويزد كه به مويى فلك بياويزد
چون منت گر نيازمند كنند توچه گويى كه باتو چند كنند چند بخت مرانژند كنند پايه ى طاقتم بلند كنند هفت عضوم برو سپند كنند هر زمان حلقه ى كمند كنند تا كى احوال ناپسند كنند چاره ى چند مستمند كنند كه جهانيت ريشخند كنند بوالحسن را چو تخته بند كنند زهر آن فتنه باز قند كنندگر به مويى برو گزند كنند گر به مويى برو گزند كنند