حكيم رنجور بود و دوستى او را عيادت نكرد در شكايت و طلب حضور او گويد
نالهايى كنم چنانكه به مهر دستم اكنون جز آن ندارد كار كيل غم شد دلم كه چرخ بدو در عمرم فلك به دست اجل چه كنم تا بلا كرانه كند
چه كنم تا بلا كرانه كند
سنگ بر حال من ببخشايد كز رخم رنگ اشك بزدايد عمرها شاديى نپيمايد مي بترسم كه گل براندايد يا مرا از ميانه بربايد
يا مرا از ميانه بربايد