هرگز گمان مبر كه كمال الزمان بمرد مي دان كه ساكنان فلك سير گشته اند خواهش گرى به نزد كمال الزمان شدند گفتند زهره را ز فلك دور كرده ايم ار خشمش از نوش پديد آرد نيشاز يكى دو كند آنگه كه به كف گيرد تيغ از يكى دو كند آنگه كه به كف گيرد تيغ
كو روح محض بود نه جسم فناپذير از مطربى زهره بدين چرخ گنده پير كو بود در زمانه درين علم بى نظير اى رشك جان زهره بيا جاى او بگير نظر لطفش از سير برون آرد شيروز دويى يك كند آنگه كه بيندازد تير وز دويى يك كند آنگه كه بيندازد تير