شعرم به همه جهان رسيدست شوخ آن باشد كه وقت پاسخ شكر ز لبش چو خواستم گفت اى كريمى كه از سخاوت تو تا جهان اسب دولتت زين كرد آنكه او تاى خدمتت نزند چنگ مدح تو ساختم چه شود دوش دور از تو اى مدبر عقل پيشت از گونه گونه بي نفسى كرده ام آنكه ياد آن امروز هيچ دانى چگونه خواهم گفت به خدايى كه كرد گردون راكه نديدم ز كاردارى خويش كه نديدم ز كاردارى خويش
مانند كبوتران مرعش ما را بدهد جواب ناخوش بگذر ز سر حدي زركش رويد از سنگ خاره مرزنگوش چرخ را هست غاشيه بر دوش چون ربابش فلك بمالد گوش كه چو بربط شوم عتابي پوش نه به تدبير عقل دورانديش كه نگون باد نفس كافركيش مي كند جانم از خجالت ريش عذر مى خوردگى و مستى خويش كلبه ى قدرت الهى خويشهيچ سودى مگر تباهى خويش هيچ سودى مگر تباهى خويش