اى فلك با كمال تو ناقص گم كند راه مصلحت تقدير همچو معنى كه در بيان باشد دوش دور از تو اى مدبر عقل جمع ضدين كرده در زنبور پيشت از گونه گونه بي نفسى كرده ام آنكه ياد آن امروز هيچ دانى كه روى عذرى هست اى فلك پيش قدر تو ناقص دولتت را زوال بيگانه در بزرگى ز روى نسبت و قدر حلم تو زود عفو دير عتاب دوش در پيش خدمت تو كه باد آن تجاوز نكرده ام كه توانهيچ دانى چگونه خواهم خواست هيچ دانى چگونه خواهم خواست
وى جهان بي نوال تو درويش گرنه تدبير تو بود در پيش در جهانى و از جهانى بيش نه به تدبير عقل دورانديش لطفت از نوش انتقام از نيش كه نگون باد نفس كافركيش مي كند جانم از خجالت ريش تا بخواهم زنابكارى خويش وى جهان پيش دست تو درويش مدتت را خلود آمده خويش ذاتت از كل آفرينش بيش حزم تو پيش بين دورانديش آسمانش به خدمت آمده پيش داشت جايز به هيچ مذهب و كيشعذر بي خردگى و مستى خويش عذر بي خردگى و مستى خويش